حیرانی

در بند وجود خویش بودم نالان
کاین قالب من چگونه می یابد جان
با فکر شدم به هر اموری مشغول
کاین عامل علت است یا که علت معلول
در بحث وجود هر اثر شک کردم
دراصل به نادانی خود پی بردم
هر چیز ز هستی اش آمد به وجود
این قالب تن بدون او هیچ نبود
این شکل و شمایل که ندارد هنری
در دست نگهدار هنر شد هنری
مفتون وجود خویشتن هیچ مباش
با میل به حریم نفس مانوس مباش
سازنده چرخ ز مصلحت ساخت ترا
آنجا ببرد هر آنکه آورد ترا
آگاهی تو درون یک حد محدود
از خویشتن ات آنچه تو دانی بچه سود
کز علم شوی به هر حقیقت استاد
دانشوریت به هر زبان آید یاد
افسوس نداری خبر از آمدنت
فردات نیابی ره بیرون شدنت
امروز نداری خبر از روز دگر
در وهم و خیال وشک عمرت به هدر
این راز نباید به بشر کشف شود
عالم به خیال جستنش نیست شود
کر عمر هزار ساله ما را بدهد
بر ظرف شناخت آن در پوش نهد
ایزد از عشق جهان بر پای نهاد
عقل و خرد بشر بنیاد نهاد
از علم بدانیم زمین سیاره است
در گردش یک مدار هزاران ساله است
در داخل منظومه به چرخش دائم
خورشید ستاره ای به مرکز قائم
بسیار منظومه بی حد و نشان
آیند و روند در رهی بی پایان
با ذره علم خویش چه خواهی دانست
با دم نزدن مهر به لب می بایست
او در جهت توسعه اش می پوید
در عین کمال مطلقش می روید
او نفخه ای از کرامتش بر من داد
آن نفخه در وجود من عشق نهاد
گر بیدارم به لطف او هوشیارم
بی مهر وجود نازنینش کالم
با دیدن روی گل دلم شد آرام
هر ذره وجود من گرفت آن پیام
از عطر طراوتش دل آمد به سرور
در محضر گل بساط اندیشه به دور
در فکر و خیال گل شدم سرگردان
در محور لایزال یزدان حیران

2/5/84

.