درد ناهنجاری

دل شدگان
نخورم برای خود غم یا فرو مانده خویش
بخورم غصه درماند گی و هنجار پریش
به نهایت چو بدیدم ظلم و بدبختی و محنت
خوشی وشادی و لذت خنجریست بر دل ریش
چو بریده است زبان و نیست ز کردار نشان
نشنوی شور و صداقت نبری کاری از پیش
شد به نیرنگ عیان صورت حیوانی انسان
صفت نیک سرشتی بزنند وبکشند پیشاپیش
عشق و پیوند محبت در چنین عصرفضاحت
هست بی ارزش و قیمت ضد آئین و کیش
روز عزت بیاید این صبوری به سرآید
منشین بهر چراغی نور آور به پیش
پادشاهی و گدایی صفت خوبی و زشتی است
گر بگیری ره پاکی نگردی درویش
4/6/90
.

خر ما از کرگی دم نداشت

مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از
بیرون کشیدن آن درمانده. مساعدت را ( برای
کمک کردن ) دست در دُم خر زده، قُوَت
کرد( زور زد). دُم از جای کنده آمد. فغان از
صاحب خر برخاست که : تاوان بده!

مرد به قصد فرار به کوچه‌ای دوید، بن بست
یافت. خود را به خانه‌ای درافگند. زنی
آنجا کنار حوض خانه چیزی می‌شست و بار
حمل داشت (حامله بود). از آن هیاهو و آواز
در بترسید، بار بگذاشت (سِقط کرد). خانه
خدا (صاحبِ خانه) نیز با صاحب خر هم آواز
شد.

مردِ گریزان بر بام خانه دوید. راهی
نیافت، از بام به کوچه‌ای فروجست که در
آن طبیبی خانه داشت. مگر جوانی پدر
بیمارش را به انتظار نوبت در سایۀ دیوار
خوابانده بود؛ مرد بر آن پیر بیمار فرود
آمد، چنان که بیمار در جای بمُرد. «پدر
مُرده» نیز به خانه خدای و صاحب خر پیوست!.

مَرد، همچنان گریزان، در سر پیچ کوچه با
یهودی رهگذر سینه به سینه شد و بر زمینش
افگند. پاره چوبی در چشم یهودی رفت و کورش
کرد. او نیز نالان و خونریزان به جمع
متعاقبان پیوست!.

مرد گریزان، به ستوه از این همه، خود را
به خانۀ قاضی افگند که «دخیلم» (پناهم
ده)؛ مگر قاضی در آن ساعت با زن شاکیه
خلوت کرده بود. چون رازش فاش دید، چارۀ
رسوایی را در جانبداری از او یافت: و چون
از حال و حکایت او آگاه شد، مدعیان را به
درون خواند.

نخست از یهودی پرسید. گفت: این مسلمان یک
چشم مرا نابینا کرده است. قصاص طلب میکنم.
قاضی گفت : دَیتِ مسلمان بر یهودی نیمه
بیش نیست. باید آن چشم دیگرت را نیز
نابینا کند تا بتوان از او یک چشم برکند!
و چون یهودی سود خود را در انصراف از
شکایت دید، به پنجاه دینار جریمه محکومش
کرد!.

جوانِ پدر مرده را پیش خواند. گفت: این
مرد از بام بلند بر پدر بیمار من افتاد،
هلاکش کرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام.
قاضی گفت: پدرت بیمار بوده است، و ارزش
حیات بیمار نیمی از ارزش شخص سالم است.
حکم عادلانه این است که پدر او را زیر
همان دیوار بنشانیم و تو بر او فرودآیی،
چنان که یک نیمهء جانش را بستانی!. و
جوانک را نیز که صلاح در گذشت دیده بود،
به تأدیۀ سی دینار جریمۀ شکایت بی‌مورد
محکوم کرد!.

چون نوبت به شوی آن زن رسید که از وحشت
بار افکنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامی
جایز است که راهِ جبران مافات بسته باشد.
حالی می‌توان آن زن را به حلال در فراش
(عقد ازدواج) این مرد کرد تا کودکِ از دست
رفته را جبران کند. طلاق را آماده باش!.
مردک فغان برآورد و با قاضی جدال
می‌کرد، که ناگاه صاحب خر برخاست و به
جانب در دوید.

قاضی آواز داد :هی! بایست که اکنون نوبت
توست!. صاحب خر همچنان که می‌دوید فریاد

کرد: مرا شکایتی نیست. می روم مردانی بیاورم که شهادت دهند خرمن از کره‌گی دُم نداشت
.

سر افرازی ایران

نه همزبانی-استاد علی تجویدی
خود را نپرستید بترسید ز قهاری یزدان
با نفس بجنگید که شرش رود از جان
با عشق وصفا پر کنید این خانه دل را
تا دور شود جور جفا بر تو و یاران
هر جا نزنیم جار ز سالاری و رندی
این کهنه قبا زار زند بر تن انسان
سالاری و رندی نه به قولست و به غوغا
باید به نکویی ببریم شهرت ایران
تا مانع هر قاعده و نظم و نظامیم
حق نیست به خود اطلاق کنیم نام مسلمان
دانشکده و مدرسه بسیار بسازیم
کو چاره به جمعیت بیکار پریشان
با مهرو محبت نشود سیر شکم کرد
از کار برآید خوشی و مهر فراوان
مشکل بپذیریم سخن دوست گله یار
بازار منیت چه پر رونق و الوان
رسمی که خداوند به مخلوق جهان داد
دینداری و هوشیاری و همیاری یاران
ما گر صفت دوست بگیریم دلیریم
ورنه به گدایان ندهند رایحه جان
او قادر مطلق شرف و عشق به ما داد
با کینه و نفرت نبریم راه به پایان
ای دوست بیا راه شهیدان وطن گیر
آنگه که چه زیباست سر افرازی ایران
29/1/89

.

جهان و خالقش باقی

صومعه سرا تابستان 91
صومعه سرا تابستان 91

استوارند کوهساران ، رودها و چشمه ها جاری
که می گویند، ما فانی ، جهان و خالقش جاری
ببینی بلبلان سر مست و قمری در غزلخوانی
ز برف آب زمستانی خروشان نهرها جاری
به آهی و ﺪ́ می بندیم به عمر کوتهی شاید
اگر صد سال هم باشیم نمانیم باقی و ساری
به زیر خاک ها خفتند هزاران مهتر و سرور
بسازد واژگون عالم، ننشیند ، در چشم فلک خاری
عبث با آرزوهامان به رویاها مشغولیم
هم اکنون تا ﻨ́ﻔ́س داریم ، نداریم شور و آثاری
بتو گفتم خوش باش و قدر ِلحظه ها دریاب
نمانی ماهی و سالی بزن بر طبل بی عاری
بدان بعد ِ مردن ، چند روزی را خویشانت
بگویند قصه ها ی تو برایت می کنند زاری
پس از سالی دگر آیا ز فرجامت خبر داری؟
دگر نام و یا دت را نیارند بر زبان جاری
به نا امنی بشو آگاه و دریاب نقش عالم را
به دنیا شادمان باش و رسان بر دیگران یاری
ﺒﮐِش از آرزوها دست و بر نجوای دل بنشین
بدان تو شاه شاهانی ، چهانگیر و جهانداری
89/2/2

.

روابط

وضع ما مانند سربازان جنگ
در کف هر یک تفنگی بهر جنگ
هر کدام ما ز ترس دیگری
بسته ایم سنگر ره جنگ آوری
من همی دانم تفنگم خالی است
لیک در ظنم تفنگ تو پر است
بین تو هم در این تصور همچو من
زین تغابل ما اسیر و در محن
هر دومان اندر جهالت پاسدار
در ضلالت ساکن و اندر حصار
این مثال آورده ام از آن سبب
تا شوی آگاه و باشی در عجب
ما برای یکدگر اندر خیال
دشمنی ها می تراشیم و زوال
کز سر تصویر و پندار و گمان
دائما” در تیرگیست جان هایمان
گر شبی از این خیالات عبث
دور گردیم از پلیدی های نفس
روشنی و نور می آید برون
همچو خورشید در سماء نیلگون
عاقبت شاید شویم یار دگر
روزگار خود بسازیم پر ثمر
30/9/83- روابط

.

به یاد شکوفه

پروانه اومد نشست رو شاخه
منتطر موند تا غنچه وا شه
باد یواشکی پراش و لرزوند
ترسیدم بره بشه پشیمون
باد و پروانه بازی می کردند
غنچه ها یکی یکی شکفتند
شد شاخه گل شکوفه باران
پروانه به دور شاخه رقصان
من همیشه با یاد شکوفه
پروانه میشم به دور شاخه
با نسیم و باد نو بهاری
می رقصم تا شکوفه واشه
ای نو گل من شکوفه من
روی تو چراغ خونه من
با یاد تو من زنده هستم
من شکوفه ها رو می پرستم

15/1/83
.

پیروزی شکوفه

ما را امید دیدار جان را به لب رسانید
هر کوششی عبث بود دل در فراق نالید
تو با فروغ چشمت شادی به ما رساندی
چون فجرصبح صادق با هر طلوع خورشید
ما در میانه راه عشق از تو می گرفتیم
مجنون به عشق لیلی بالید و ماند جاوید
نامت شکوفه بود و خود چون شکوفه گشتی
بین باد در بهاران بذر شکوفه پاشید
تو با فرشتگانی معصوم و پاک و زیبا
مائیم و شوق رویت در واپسین جاوید

در سوگ مرگ شکوفه دختر همکار گرامی محمد رضا خلفی 20/12/82

.

حیرانی

در بند وجود خویش بودم نالان
کاین قالب من چگونه می یابد جان
با فکر شدم به هر اموری مشغول
کاین عامل علت است یا که علت معلول
در بحث وجود هر اثر شک کردم
دراصل به نادانی خود پی بردم
هر چیز ز هستی اش آمد به وجود
این قالب تن بدون او هیچ نبود
این شکل و شمایل که ندارد هنری
در دست نگهدار هنر شد هنری
مفتون وجود خویشتن هیچ مباش
با میل به حریم نفس مانوس مباش
سازنده چرخ ز مصلحت ساخت ترا
آنجا ببرد هر آنکه آورد ترا
آگاهی تو درون یک حد محدود
از خویشتن ات آنچه تو دانی بچه سود
کز علم شوی به هر حقیقت استاد
دانشوریت به هر زبان آید یاد
افسوس نداری خبر از آمدنت
فردات نیابی ره بیرون شدنت
امروز نداری خبر از روز دگر
در وهم و خیال وشک عمرت به هدر
این راز نباید به بشر کشف شود
عالم به خیال جستنش نیست شود
کر عمر هزار ساله ما را بدهد
بر ظرف شناخت آن در پوش نهد
ایزد از عشق جهان بر پای نهاد
عقل و خرد بشر بنیاد نهاد
از علم بدانیم زمین سیاره است
در گردش یک مدار هزاران ساله است
در داخل منظومه به چرخش دائم
خورشید ستاره ای به مرکز قائم
بسیار منظومه بی حد و نشان
آیند و روند در رهی بی پایان
با ذره علم خویش چه خواهی دانست
با دم نزدن مهر به لب می بایست
او در جهت توسعه اش می پوید
در عین کمال مطلقش می روید
او نفخه ای از کرامتش بر من داد
آن نفخه در وجود من عشق نهاد
گر بیدارم به لطف او هوشیارم
بی مهر وجود نازنینش کالم
با دیدن روی گل دلم شد آرام
هر ذره وجود من گرفت آن پیام
از عطر طراوتش دل آمد به سرور
در محضر گل بساط اندیشه به دور
در فکر و خیال گل شدم سرگردان
در محور لایزال یزدان حیران

2/5/84

.

خردل تند

ماجرای خردل تند

آورده اند که در کنفرانس تهران روزی چرچیل، روزولت و استالین بعد از
میتینگ های پی در پی آن روز تاریخی، برای خوردن شام با هم نشسته بودند.
در کنار میز یکی از سگ‌های چرچیل ساکت نشسته بود و به آنها
نگاه میکرد، چرچیل خطاب به همرهانش گفت؛ چطوری میشه از این خردل
تند به این سگ داد؟ روزولت گفت من بلدم و مقداری گوشت برید و خردل
را داخل گوشت مالید و به طرف سگ رفت و گوشت را جلوی دهانش
گرفته و شروع به نوچ نوچ کرد، سگ گوشت را بو کرد و شروع به خوردن
کرد تا اینکه به خردل رسید، خردل دهان سگ را سوزاند و از خوردن صرف
نظر کرد.
بعد نوبت به استالین رسید. استالین گفت هیچ کاری با زبون خوش پیش نمیره
و مقداری از خردل را با انگشتهایش گرفته و به طرف سگ بیچاره رفته و با
یک دستش گردن سگ را محکم گرفته و با دست دیگرش خردل را به زور به
داخل دهان سگ چپاند، سگ با ضرب زور خودش را از دست استالین رهانید
و خردل را تف کرد.
در این میان که چرچیل به هر دوی آنها میخندید بلند شد و گفت؛ دوستان هر
دوتاتون سخت در اشتباهید! شما باید کاری بکنید که خودش مجبور بشه
بخوره، روزولت گفت چطوری؟ چرچیل گفت نگاه کنید! و بعد بلند شد و با
چهار انگشتش مقداری از خردل را به مقعد سگ مالید، سگ زوزه کشان در
حالی‌ که به خودش میپیچید شروع به لیسیدن خردل کرد! چرچیل گفت دیدید
چطوری میتوان زور را بدون زور زدن بمردمان اعمال کرد!
.