تجاوز

شادی ای دخترکم غمت مرا مجنون کرد
چگونه باید این زهر ز سینه ات بیرون کرد
سراسر کودکیت شرارت و ظلم و تجاوز
باید اجرای تقاصت از پدر ملعون کرد
پدر و مادر تو مایه ننگ و فضاحت
باید این بی شرفان پیکرشان در خون کرد
دست بی رحم تجاوز زده بر روح تو خنجر
مانده این زخم بیادت نتوانش برون کرد
حق تعالی نگذارد بی تلافی بگریزند
هم تجاوز گر و قاضی هر که آهنگ سکون کرد
مردم و مذهب ما نکنند رحم به بی رحم
به سزایش برسانند آنکه جامت پر خون کرد
تو که در سن طراوت طعم شیرین نچشیدی
شده زندانی ظلمت بچسان شر نگون کرد
هر که این ننگ ببیند باید از خویش براند
بشر وازده از عقل و دیانت می تواند چنین کرد
ما به امید عدالت شرف و عقل و درایت
تا دگر باره نبینیم هیچ انسان چنین کرد.
1/4/ 90
.

کار کردن عار نیست

گر سرافرازی ما اندر رضای مشتریست
این تعامل برد دارد حاصلش آسودگیست
کارفرمایان آگاه در پی نظم و نظام
منضبط در کارها و فکرشان همبستگیست
لایق هر شغل آنکس راس ساعت کار کرد
کاردزدی یک خیانت کار کردن عار نیست
گر بیاید مشتری گویند بفرما امر چیست
کار ما خدمت گذاری رزق ما از مشتریست
این روال خوش مرام و نیک خویی از کجاست
از همان عشق و محبت در نهاد آدمی است
مردم از دین و مهارت در نظر آموختند
آنچه در گفتار گویی در عمل معلوم نیست
با تلاش و سعی خود نظم جدیدی ساختند
کار چون تقدیس گردد افتخار زندگیست
گر تو کالایی از آنها می خری شاکی نه ای
چون از اول گفته اند حرف حق با مشتری است
شاید از روی جهالت ما بر آنها مغرضیم
لیک دردی نیست آنانرا و مشکل زان کیست
چون نباشیم در غرور و راه دانایان رویم
این کلید رمز بگشای در هر خانه ای است
25/3/90

.

شادمانی کوتاه دنیا

سالها با شادمانی محو رخسار تو بودن

بی حضورت بیقرار و با وجودت مست بودن

نغمه خوان با نسترن ها پر گشودن سوی لاله

در گلستان چون قناری روی هر شاخه سرودن

شکر ایزد را نمودن چون تو بر من هدیه بودی

باور رویت ندیدن خنده بر دنیا نمودن

باورم شد تو بمانی در کنارت زنده بودن

سر به بالینت نهادن طعم عطرت را چشیدن

با چنین احوال تا صبح خواب از چشمان ربودن

من چه نامم آن شبی را آخرین دیدار با تو

چون پرستو پرگشودی صبح آثارت ندیدن

زندگی شیرین با تو تلخی ایام بی تو

تا به روز حشر گریان زهر تنهایی چشیدن

شاید این تقدیر ما بود در پناهت زندگی را

بی غم و آزاد بودن چند صباحی آرمیدن

در کمین شادمانی شام غم در انتظار است

همچو مجنون دلخوشانه حسرت لیلا کشیدن

من از این پس غم نصیبم غمنامه ست سرنوشتم

همنشین غم پناهان تا قیامت رنج دیدن

مرگ پایان عزیزی است رفتن از دنیای فانی

سوی باقی ره گشودن سوی جانان پر گشودن

11/3/90 حیاتی

.

هیلا چه بی وفایی

هیلا چه بی وفایی
روز تولد تو سر زد سرود شادی
واشد غنچه شد گل در صبح نو بهاری
پاشید سرخ گل عطر اطراف خانه ما
پروانه شد سرمست آواز خوان قناری
سر تا به پای ما شد رقص و شعر و ترانه
رنج و غم زمانه با ما نداشت کاری
رویت چو ماه تابان روشن نمود شب ها
آوای خنده هایت در هر کران جاری
بردیم رنج فراوان تا تو شدی نو جوان
شکر خدا نمودیم با روی چون تو ماهی
تو با سعی و کوشش استاد درس و ورزش
ما سر بلند بودیم دنیای با صفایی
در روزهای با تو فکر سفر نکردیم
فکر سفر تو کردی هیلا چه بی وفایی
حالا چگونه باید بی تو در این منزل
عشق و امید باشد شورو نوای تاری
این را بدان جانا جایت همیشه خالیست
در جای جای این شهر کوی و دشت و کناری
ما و تمام یاران با یاد تو بگوئیم
هیلای ما جوان رفت در یک صبح بهاری
این زندگی سراسر مرگ و غم عزیزان
دنیا و هر چه بینی نمی ارزد به کاهی
حیاتی 22/2/90.

در سوگ هیلا

راپسودی ارمنی معروفی
هیلا

هیلا تو سحر رفتی به دلم داغ نشاندی

تا ابد زار بنالد دلم از درد جدایی

دوستانت همه گریان شده اند زار و پریشان

چه کنند چاره ندارند نیست درمان و دوایی

تو عزیز همه بودی کاش می ماندی و بودی

این چه رسمی است نهادی غم و هجران جدایی

چکنم بی گل رویت به کجا چشم بدوزم

شده ام واله و حیران سر به درگاه الهی

ای خدا این چه جفایی به دل زارو حزین است

طاقتم نیست خدایا بنما راه رهایی

به چه شوقی بنشینم به امید سر کویش

یا سراغش ز که گیرم در گهت هست پناهی

تو غریبانه برفتی ما غریبانه بسوزیم

با غریبان بنشینیم بی کس و یار و نوایی

در بهاری که تو رفتی بهر من عین خزان است

هر بهاری که بیاید نیست شوری و صفایی

تا صفا بود تو بودی خانه از روی تو گلشن

به گل و بلبل و بستان نبرم دست گدایی

من دعایم به خداوند که دهد صبر و تحمل

تا که شاید نمیرد دلم از درد جدایی

حیاتی-88/2/90

 .

قبل از چهل بعد از چهل

قبل از چهل بعد از چهل
تا چهل شاید باشد نام و یادت بر زبان
بعد چهل سخت است اثبات وجودت در جهان
آمدن رفتن راز باشد بر بشر معلوم نیست
هی مزن لاف درایت چیست معلوم و عیان
اسمان و اختران و چند باشد کهکشان
گر به قدر فهم فهمیدی نه ای از ابلهان
ما به تاریخ و زبان و قوم خود بالیده ایم
لیک در نقش وجود خویش سفیه و ناتوان
این جهان و هر چه می بینی ورای درک ماست
گر همین یک نکته دانستی شود آرام جان
باش همچو شاپرک پرواز کن در شوق روز
چون شب آید خواب و تاریکی ترا هست پاسبان
در سحر بر خیز تا بینی طلوع افتاب
این سفر پایان ندارد در زمان و در مکان
سیر نور اختران را در بیابان باز کن
میل تن با آب بودن را به دریا وارهان
با نفس تا اوج قله جان خود بر کوه ده
پا نهادی در بر آغوش یار مهربان
در چمنزاران به روی سبزه ها آرام گیر
تا به عطر و بوی معشوقت بمانی بی امان
این همه معشوق را عاشق فراوان آفرید
در میاننشان زندگی باشد همیشه جاودان
17/بهمن/1389
این شعر در واقع وضعیت ما انسان ها در مورد مرگ و زندگی بیان می کند که به زندگی به دید یک موهبت الهی نگاه کنید . و از همه لحظات آن بهره ببرید زیرا در زمان فرارسیدن مرگ شما فقط تا چهل روز یاد و نامی از شما در میان خواهد بود بعد از آن بسیار مشکل است اثبات کنی که به این دنیا پا گذاشته ای یا نه. آثارت،عکس هایت ،همه آن چیزی را که تصور می کنی ترا اثبات خواهد کرد در معرض نابودی است . فقط یک نفر می تواند اثبات کند که تو در این دنیا بوده ای زیرا او فقط یک زندگی به تو هدیه داد و معلوم نیست تو قدر آنرا دانسته باشی و یا نه و او جز خدای یکتا نیست..

علم و زندگی

گشت دیگر گون بشر تا عالمی دیگر رسید
کهنه دنیا مرد و دوران شکوفایی رسید
سالها بگذشت تا نیروی علم شد کارساز
شب های تار رفت و روز تابانی رسید
با وجود علم انواع صنایع شد بپا
چرخشی نو در هوای زندگی آمد پدید
ارتباطات زمینی و هوایی کشف شد
راه آبی را به زیر ناو کشتی ها کشید
اختراعات مکرر با وجود نحبگان
می رسد هر ثانیه از راه با نامی جدید
فن و دانش زیستن را بهتر و آسان نمود
بر تمامی سختی دوران خط بطلان کشید
تا بشر خلاق و خالق گشت و ابزار آفرید
صبح آرام رفاه و لذت از دنیا رسید
گر صفای عشق باشد در کنار علم و کار
آن بهشت اینجا ببینی نیست راهی بس بعید
23/اسفند/1389
.