روزه دار

روزه دار

روزه دار ای بی خبر از کردگار
باطن  خود  را  نمودی  آشکار
تا قبول  افتد نماز  و روزه ات
با خدا هم بسته ای صدها قرار
آن  خدایی که  ما  مخلوق  او
گشته ایم و این نفسهامان از او
موسی و فرعون برایش یک تنند
هر کدام ساز دل خود می زنند
پیش او  فرقی ندارد  عاشقی
کافر و  مومن  کدامش لایقی
آنچه را پیش خود آوردی حساب
در حساب خالق  یکتا  میاب
خالق این کل جهان  را آفرید
ظاهر  و  باطن  فریبا  آفرید
هرکسی از ظن خود شد یار او
از درون خود نجست اسرار  او
خویشتن آزاد کن از خود سری
تو ز یک آه و نفس هم  کمتری
ح.حیاتی 16/4/94

 


روابط 2

روشنایی

روشنایی

چشم من کمتر ببیند چهره ای را شاد و خندان

آنچه چشمم آشنا هست ناله ها  در دل فراوان

هر چه می بینم سراسر بر در و دیوار این شهر

نام آن یار قدیمی ست  پیش چشمم گشت پر پر

در صف و بازار این شهر شاهدم صدها جوان را

از شکایت حرف دارند ناله از زخم  نهان را

گر کسی شادی نماید  در نگاه ما غریب است

انتظار آنست ببینیم بذله گویی یک فریب است

کاروان دستفروشان می زنند  فریاد از جان

هر متاعی می فروشند از برای لقمه ای نان

شهر من آباد  بود و خانه ام ویران  نمودند

در خراب آباد هستم  آمدند  خسران  نمودند

چهره هامان را نگه کن در هم و پیچیده و منگ

می رویم هر روز با هم از مسیر کوچک و تنگ

بانک شاد ̗  شادمانی  سالهاست  از یاد  رفته

بانک غم رنگ سیاهی بر دل و جان ها نشسته

من  چرا  اینجا  غریبم  در دیار و سرزمینم

من گناهم   چیست یارب  با تباهی همنشینم

انتظارم بود خوشحالی ببینم در نگاه و چشم مردم

آنچه می بینم بر جان  زهر تلخ و نیش گژدم

روشنایی  در دلم هست  در کنار این  تباهی

می رسد روز طلایی می رود از دل سیاهی

18/4/94

زندگی

زندگی

زنده  بودن  هست   راز   سادگی  ،  پیچیدگی

از درون و از برون  جاریست  در  ما  زندگی

پر شکوفه گشت زیر ̗  برف  و باران دشت ها

سوی دریا  ، نهر ها جاری، ماه  در تابندگی

زندگی  یعنی   وجود   بودن   فقر   و  غنا

جنگ و خونریزی  کنارش  آشتی  آسودگی

زندگی یعنی غرور و ترس و بیماری و درد

رقص  و  شادی  و  شکوه  دیدن ̗ آزادگی

زندگی یعنی شرافت  همدلی  عاشق  شدن

رشک ورزی اضطراب و عاقبت درماندگی

شاد و روشن  باش چون انوار تابان آفتاب

کو  ندارد  روشنی  باشد  سزایش  مردگی

زندگی  جاریست  با  ما آسمان و کهکشان

گر همین یک نکته دانی  خود همانا زندگی

ما به دنبال  حقیقت روز و شب جویا شدیم

خود حقیقت زندگی  هستیم و در ما  زندگی

4/2/94

افکار

افکار

در   درون   تیره   افکار   بسی   ادبار   هست

از کدامش  می توان  ﺠˊﺳﺘن رهی دشوار هست

میل  یک  سو  آرزو  سوی   دگر   همراه   هم

ترس  و  لذت  صاحبان  این   تن  بیمار  هست

گفتی  از  حرص  و  طمع افکندن  نفس  زبون

روز  و شب  سیری  ندارد  دائما   ﭙۥربار  هست

می هراسد  فکر  با  خود   ساعتی  تنها   شود

چونکه با اندوه ، یار و از خوشی  بیزار هست

این  حضور  فکر  باشد   در  میان   مغز   ما

هیچکس راه خلاصش نیست چون هر بار هست

فکر خوب و بد ، بدان هر دو همان مکر و فریب

حاصلش را بین ، ویرانی ، ستم ، کشتار  هست

ساختار   فکر   باشد   آزمون و  علم   و   کار

لیک در روح و روان  نا کامل  و  ناکار هست

4/2/94

مستمندی

تهیدستم  ،  گرفتارم  همان   بی   خانمان   هستم

درون کوچه و بازار سرگردان چون آوارگان هستم

شکم را سیر می سازم  به  اندک آب و اندک  نان

به سرما  و به گرما سخت  جانم  لا مکان  هستم

میان کوچه می خوابم یا در گوشه مسجد شب ها را

ز کسب و کار محرومم و بی اصل و نشان  هستم

نه رویایی به سر دارم نه جسمی سالم  و شاداب

حقیقت  دارد اینکه  ، اشرف ̗ خلق جهان هستم ؟؟

لباس بینوایی را نفهمیدم  چگونه  بر تنم  کردم  ؟

شدم  محروم از شادی ضعیف  و نا توان  هستم

بخواب و باورم  دیدم  سزاوارم به این عسرت؟

همان رنجم  که با شادی در شک و گمان  هستم ؟

اگر  یکتا   قبا  ،  بیمارم  و   بی  آشیان  هستم

فقیری  طالعم  باشد   وبال   این   و  آن  هستم

 شما  را  هر  زمان  افسرده  می بینم  می خندم

همان بهترکه دانستم چرابا تیرگی هم داستان هستم؟

30/8/93

راه آبادی ایران اینهمه بلوا ندارد

کفر و دین در این ولایت معنی و مبنا ندارد

هر کسی تعبیر خود را بر سر آن می گذارد

زاهد  از مذهب  بنازد ملی از ملیت خویش

هر دو تا سر در گریبان این نزاع پایان ندارد

اصل دعوا چیز دیگر مردم و کشور فراموش

این جماعت را خدا هم پشت سر جا می گذارد

مردم و میهن بهانه است بهر ملیون و ملی

بوق و کرنای گذشته عاشق و شیدا ندارد

مذهبی از خود بگوید از صراط مستقیمش

در مسیر خود پرستی خویش را مومن شمارد

لاله و سنبل برویند در شکوفایی بوستان

در کویر و شوره زاران زنبق و ریحان ندارد

مردم و کشور نخواهند مدعی و ادعایش

راه آبادی  ایران  این  همه   بلوا  ندارد

11/12/94

گل ̗ حسرت – گل ̗ سرخ

گل ̗ حسرت در حسرت  دیدار گل ̗ سرخ دو بار

در بهاران و خزان آید و باشد در انظار   بیدار

به   امید  رخ ̗  یار  در   فصل  بهاران   آید

فصل ̗ گل  دادن   دلدار    نباشد   به    بهار

شده افسانه چنین عاشق دیدار و ندیدن هر بار

رخ ̗ نا  دیده   نشد   مایه ̗   رنج ̗  دل  ̗ زار

در تموز چون گل سرخ درهرگذری می روید

می شود عطرافشان دشت و بستان چو بهار

گل حسرت ندارد تن پر طاقت و گرمای تموز

می رود  بار دگر آخر  پاییز  و بیاید  ببیند  دلدار

آمده فصل  خزان و گل ̗ حسرت  به  تمنای  نگار

نشد این عاشق و معشوق ببینند رخ هم را یکبار

4/11/94

طنز بحث سیاسی

طنز بحث سیاسی

جان هر کس دوست دارید ، بحث ̗  سیاسی  کم کنید

تا که مثل بی بی سی یا وی او ا  ناگهان قاطی  کنید

چون  شده  ورد  زبان  ما  سیاست  در هر مجلسی

گشته ایم  حیران  بحث  و مانده ایم   در  مفلسی

تو اگر عشقت به  دانایی است تا که تعریفت کنند

این جماعت ساعتی دیگر بخندند و تکذیبت  کنند

دوست داری جوک  بگو   با  طنزپردازان  نشین

محفلت را گرم کن با بذله گویی لودگی تنها نشین

سالها  بحث  سیاست  مغز  ما  سرویس کرد

در نهایت مغز پوکید ، هر که آن تدریس کرد

بحث می کردم من از مجریان کشوری  با   خارجی

او کمی خندید و گفت چیست شغلت ؟ آیا وکیل مجلسی ؟

گفتمش نه من نباشم یک وکیل و من به  کاری  دیگرم

گفت ای بابا! بیا بنشین  بگویم  من از دوست  دخترم

سالها  با من رفیق  و دوست بود آن دخترک

تا کسی پیدا شد و ؟ زودی پرید چون شاپرک

من کمی در خود فرورفتم ، گفتم خارجی ها را نگر!

بی خیال کشور و خورد و خوراک و شاه و رسوای دگر ؟

چون شدم قدری – کنف – گفتم نیارم – کم – از او

هی گشتم اینطرف – آنسو – نبود حرفی برای گفتگو

گفتمش  چونکه حرامست ما نداریم کاباره – دانسینگ  و پاپ

روز و شب در فکر بحثیم – خالی بندی – یا بگیر و یا بچاپ

گفت فهمیدم روالی که  تو گفتی هست  مربوط   در عصر حجر

تو سواری می دهی  با پشت خود ارباب و حاکم تا قیامت مثل خر

بعد از آن گفتم غلط کردم نگویم از سیاست پیش کس

من همان هستم که باشم هفت پشت ما را هست بس !

16/10/94

سوریه

سوریه 

پنج   سال   چگونه  سوریه   ویران   شد

آن  کشور ̗  گل  چو خاک ̗  گورستان  شد

آواره شدند در کوچه و شهر مردم  ویلان

در خیمه و چادرها چون کولی و سرگردان

ویران شده با موشک هرشهر و ده واستان

 جاییکه نمی بینی ، عشق و شرف  ̗انسان

شاهان و سران  بستند  پیوند به  جنگیدن

تا کی سر پیمانند خون دیدن و جان کندن

این  عاقبت  جنگ  و ویرانی  و استکبار

در ظلمت  و بدبختی و آدم ﻜۥشی  و ادبار

5/10/94

باشیم و نباشیم

باشیم و نباشیم

باشیم کنار هم و روزی که نباشیم

یک لحظه شد این بودن و باشیم و نباشیم

هر آن که فلک چرخ زنان بود و نبودیم

همواره چنین است ، چه باشیم و نباشیم

عمری که چنین کوته و بی ارزش و مقدار

در فکر چه هستیم و کجائیم ؟ چه باشیم و نباشیم

انگار نبودیم و جهان بود و نبودش

چیزی که ندانیم و نفهمیم ، چه باشیم و نباشیم

از ما هزاران بیایند و بمیرند شب و روز

چون برگ درخت گوشه دیوار ، چه باشیم و نباشیم

شاهان و بزرگان و گدایان و حیوان و گیاهان

درهم همه را چند خریدار؟ چه باشیم و نباشیم

منظومه و سیاره و خورشید و ستاره

با هم همه یکجا بچرخند و نچرخند ! چه باشیم و نباشیم

درک و عمل و فهم بشر ناقص و بی پایه و ناچیز

این چیز همان چیز بماند ، چه باشیم و نباشیم

دانایی او را هرگز ندانیم و نفهمیم ، نشناسیم

از روز ازل بوده و هستیم ، چه باشیم ونباشیم

22/9/94

.