زمان حال

نه گذشته را ﻋˊﻠˊﻡ کن نه به آینده سفر کن
به زمان حال خوش باش به ندای آن نظر کن
بنشین کنار یاری به صدای چنگ و تاری
ﺒˊر دوستان یکرنگ می و جام را خبر کن
خوش و خرم آن زمانی که به رقصی و بخوانی
به جمال عشق و معنی رخت عافیت به بر کن
گل و شمع شراب و ساقی همه سفره الهی
دگر از خدا چه خواهی تاج معرفت به سر کن
به اشاره نگاری دل و دین به کف گذاری
چو خوشی در کنارش بهر عاشقی خطر کن
به صفای گل و بستان تن خویش را برقصان
به بر هزار دستان به شعاع جان گذر کن
به بهای شادمانی مرگ رنج بی نشان کن
سر و تن فدای جان کن ز حیات من حذر کن
من و ما نیست بادا آنچه هست ذات حق است
بسپار دل به یزدان ، دل به غیر بی اثر کن
13/9/91

صومعه سرا تابستان 1391
صومعه سرا تابستان 1391
.

پایداری

مبادا بر منیت دل ببندی
چو بستی دل به حال خویش خندی
ترا عمری کشد این سوی و آن سوی
ندارد شرم این عفریت پر گوی
ترا بندت کند بر مسند و جای
به فرزند و رفیق و دولت و رای
ندارد رحم و ایمان و صداقت
ولی هر دم بگوید از رفاقت
تو نا مش را بدانی و بخوانی
منم هست هر زمان ورد زبانی
نشد یکبار از او سر براهی !
چه شد هر بار از تو داد خواهی ؟
به هر چیزی به دنیا دل سپاری
شب و روز بر سر آن می گذاری
نداری عشق و ایمان دست بسته است
به شوق بت پرستی روح خسته است
چگونه این بلا شد وصل جانت
نمی دانی و باشد زهر جا نت
به روزی که به دنیا رخ نمودی
ز جمع مردمان آزاد بودی
وجودت کوچک و قلبت چو دریا
به هر چه دست بردی شد مهیا
چه آمد بر سرت آید صدایت
جماعت جامعه زنجیر پایت
بیا یکبار دست از این صنم شوی
فروزان شو درون خانه ات جوی
ببین آنجا ز مهر و عشق مانده است
ترا آنجا کسی از دوست خوانده است
نمی دانی که وقت بسیار تنگ است
حقیقت جاودان بی آب و رنگ است
وجودت چون حقیقت شعله و نور
که زیبایی به نور تو دهد نور
تو آغازی و پایانی نداری
به ذات حق تعالی پایداری
21/7/90

.

سهامداری

Gift

هر لحظه به راهی برود نفس طمع کار
با عمر عجین گشته تو هست طلب کار
در خواب ببینی شده ای صاحب ثروت
فردا نداری خبر از گیجی رفتار
تبلیغ کنند هرچه که داری ز زر و مال
در سهم فلان ریز و آینده قوی دار
از جای دگر بانگ بر آید چه نشستی
سود تو شودافزون به این معرکه بسپار
آخر تو شوی منتر این بانک و فلان سهم
لیکنشده ای راحت و کس نیست طلب کار

بعد از دو سه فصلی تو بخندی به گذشته
بیهوده تلف شد شب و روزم پی این کار
11/5/84

.

با کار خدا چه کار داری؟

BobRoss_Persian-Star.org_33

گر حرص جمع مال داری
این نفس تو است خبر نداری
گر غصه خوری برای فردا
عمرت برود به غصه خواری
گرشوق زیاده خواهی ات هست
در ظلم و ستم تو دست داری
این خانه اگر بهشت سازی
تو مظهر گل در بهاری
این خانه ا گر کنی جهنم
چون غاصبی و ذلیل و خواری
گر شوکت خانه خود هستی
چون نیک مرام و با وقاری
هر خانه به خانه دست یازی
تو مکر و هزار حیله داری
گر عزم کنی بدست ﭐری
چون پاک دلی و راز د اری
گر آرزوی زیاد داری
جان بر سر ﭐرزو گذاری
نه ﭐرزویی و نه حرص فردا
نیکو صفت و جان نثاری
هست زندگی ات شاد و خرسند
خوشبخت اصیلروزگاری

گر در غم و حسرتی شب و روز
این رسم تو است غمگساری
گر روضه جاودانه خواهی
رضوان خدا همیشه جاری
گر مرگ خودت طلب نمایی
تعجیل مکن مشو فراری
در سر چه خیال ها نداری
در دل چه قرارها نداری
با ذات خودت مشو غریبه
با کار خدا چکار داری؟
2/7/89

.

سقوط‎

ساحریم و بی امان نیرنگ بازی می کنیم

ذات خود گم کرده ایم ونقش بازی می کنیم

در فضای کوچکی ، حس بزرگی می کنیم

نفس  خود  را  آمرانه دل نوازی می کنیم

دیگران  را جاهل  و دور  از خدا و اجنبی

خویش را صاحب کمال، ظاهرسازی می کنیم

دیگران  بی خدا  را  بین خدایی می کنند

ما خدا جویان به هم دست یازی می کنیم

گر خدایی هست مهرش بر فقیر و بر غنیست

مهر بر مردم حرام ، بنده نوازی می کنیم

هر دم و ساعت فریاد از جهان بت پرست

هر کداممان  ۥﺘﻴم  و بت  سازی می کنیم

این مرض آلوده کرد سر تا به پای ما بخود

 سازگاریم با چنین امراض و بازی می کنیم

27/7/91

 

سقوط
سقوط
.

عادت

ما به تاریکی این شب هاعادت کرده ایم
غرق دنیای سیاهی ها عادت کرده ایم
جستجوی نور در ظلمت مسیر راه ما
زندگی با زاغ و کرکس ها عادت کرده ایم
شادی و خندیدن دوران خوب کودکی
رفت و ما دائم به دنبالش عادت کرده ایم
چشمها دیگر نمی بینند صفای آفتاب
با آفتاب نقش کاغذ ها عادت کرده ایم
گوش ها نا آشنا با هر صدای راستین
ما به این فرم و شنیدن ها عادت کرده ایم
سالهای در کنار هم ولی از هم غریب
با غریبی و مرارت ها عادت کرده ایم
دست هاهرگز دگر بهر نوازش نیستند
لیک با ضرب و شتم برغیرعادت کرده ایم
عشق های بیقرار هم زمانی بود و مرد
حال با طرد و جدا گشتن عادت کرده ایم
خانه ها جایی برای مهر ورزی نیستند
جار دیواری ﭙۥر از اِدبار عادت کرده ایم
گر جهان دیگرۍ از بهر پاداش و جزاست
دوزخش اکنون برپا و به آنهم عادت کرده ایم
دیده ایم آسیب ها از نفرت و از بی کسی
چون به این آفات انسانی عادت کرده ایم
16/7/91

یار و مونس هم باشیم
یار و مونس هم باشیم
.

آزادگی (2)

پای در رنجیر و بسته ، فتح ِ کوهستان دگر معنی ندارد
مرغ بال و پر شکسته، اوج پروازش دگر معنی ندارد
ابر تا باران نبارد دانه ها در خاک زندان و اسیرند
روستنی دیگر نباشد ، رویش جنگل ، دگر معنی ندارد
فکر و رأی ما شود بالنده و خلاق و بس پویا شکوفا
گر نباشد در حصاری، ورنه آزادی دگر معنی ندارد
در قیود ِ دیگران ، هرگز نبینی ارجمندی و عزیزی
همتی یاران که هر خود خوردنی تنها دگر معنی ندارد
گر که قانون و عدالت مستقر گردیده پا بر جای باشد
زیر بار امر و نهی ناکسان رفتن دگر معنی ندارد
عقل مانده در ضلالت تابناکی ، روشنی ها رفته از یاد
بی حضور روشنایی ، سنت شکستن ها دگر معنی ندارد
چون به زیر ظلم و استبداد خودکامان اسیر و بی پناهیم
شعر آزادی به شادی بازخواندن ها دگر معنی ندارد
شرح و حال وصف امروزم برای دوست گفتم گشت گریان
گفت عمرت رفت بر باد و شکایت ها دگر معنی ندارد
12/6/91

Craig Wilson
Craig Wilson
.

دانایی

درون بند خودخواهی نهان گشتن زیان باشد
در این تاریکی مطلق نشد نوری عیان باشد
برٱریم عقل و دانایی چراغی را بر افروزیم
شویم مومن به آهنگی که نفع مردمان باشد
چو باشیم منفعل ناچار همه درها شود بسته
گره از کار برداریم درایت کارما ن باشد
کلام مصلح دانا به فرجام عمل آگاه
روال آدم بد خو خلایق خسته جان باشد
ز کردار فاش می گردد ثبات نیک پنداری
خرد با چشم بینا و کار صالحان باشد
ببینی خیر اندیشان چرا بر نیک پی گیرند
ولو دائم بد خواهان فضاحت کارشان باشد
هر آنکس میدهد بر باد شکوه و عزت ما را
به رسوایی رسد روزی که کار ابلهان باشد
در این دریای توفانی و امواج خروشا نش
بحواهد ناحدایی که ، دریا آشیان باشد
19/11/90

برف زمستان 90
برف زمستان 90
.

بحران دخل و خرج

تا کی با دخل و خرج نا صواب سر کردن ؟
شاید گرسنه نخوابیم لیک اندوخته ها هدر کردن!
به مسافر کشی می رود مستاجر صبح و عصر
به پس ندادن بقیه پول مسافرها سفر کردن!
ﭙۥ-ر نمی کند صاحب چک حساب بانک اش را
اضافه اجاره موجر ومستاجرها ضرر کردن
مصالح درجه یک در قرارداد ها می بندند
مصالح درجه دو حین کار و کار شر کردن
بقال از وزن و زرگر از عیار می کاهد
رفتار وعادتشان بین و گوش خلق کر کردن
درد ِ شکاف ِ هزینه ها و درآمد ها را
با زدن از جیب همدیگر ﭙۥ-ر کردن
دادن و گرفتن رشوه و اعمال شرم ٱلود
حیثیت اجتماع و اخلاقیات بی اثر کردن
به تقابل نگاه کن منظر حلال و حرا م
لقمه های حرام و ﺸۥ-بهه دار منتشر کردن
افسوس مردمی که شریفند و پایبند اخلاقند
رنج مضاعف می کشند وزیر فشار سر کردن
گر به سامان نرود حساب دخل و خرج همین فردا
سالیان بر قرار بحران و دائما خطر کردن
کوته نشد مصیبت دوران پر فراز و نشیب
به دیده خفت وغفلت به سال ها نظر کردن
حیاتی
25/4/91

چین
چین
.

… و آن میانمار است با هزاران کشته.

بِسْم اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم.
شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِیَ أُنزِلَ فِیهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِّلنَّاسِ وَبَیِّنَاتٍ مِّنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ….
… وآن میانمار است با هزاران کشته …
به ندایش بنشینم یک شب
…و به شعری برسم سرد چو سنگ خارا :
« بر سرمای درون»
شاملو این را گفت :
« همهء
لرزش دست و دلم
از آن بود»
بیم او را بنگر !
بیم شاعر را ! در زندگی سخت صبور:
« که عشق پناهی گردد »
و به خاطر دارم
بین ما یک مثلی است :
« از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم » !
آی ایرانی !
پس کجا رفت چنان « حشمت و جاه »؟!
پس چرا آرزوی گوشه ای از آرامش
و به دنبالش ،
و به دنبال کسی که بسرود :
« پروازی نه
گریزگاهی گردد»…
تونس و لیبی و مصر
شام در آتش ظلم
وآن میانمار است ، با هزاران کشته
خون سراسر چون رود
سرخِ سرخ
« آی عشق ! آی عشق !
چهره ء آبیت… پیدا نیست» !
قندهار ؟
– تو بگو یک مجمر
سالها در آتش
و چنین سرخ و فروزان در غم ،
در غم صلح و صفا ،
عشق و وفا
در غم آبی ِ رود
سبز به دشت
وآن گل سرخ…
و نه چون این آتش
که بسوزاند عشق
شهر بغداد اگر مخروبه است
و به غربش بنگر :
آنجا ! شام !
خون چکد از هر بام .
قطره ای از هر خون
نزد ِ وحشِ ِ مجنون
شده یک درهم … ، حتی دینار….
خون ؟
– بهایش رفته است
مفت مفت از مسلِم
و در این پهنه ی غرب
بهر ضحٌاک زمان
مرحمی می باید
نفت ، نفت ، نفت
پول ، پول ، پول
و صدایش را دارم من
گوش کن !
که چه می خواسته آن شاعر ِ ما:
« و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون»
پس کجا رفت « بنی آدم ِِ اعضای دگر ؟!!!
پس کجا رفت « آدم »
« انسان » ؟
« عشق »؟
و… عشق … سوزان …
« آی عشق ! آی عشق !
چهرهء سرخت پیدا نیست !»
زانوی غم به بغل
بنشینم به نوای شعرش
تا چه تصویر کند در گوشم :
فسرده در پی تسکین :
« غبار تیره تسکینی برحضور وهن
و رنج هائی
برگریز حضور
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزهء برگچه
بر ارغوان
آی عشق ! آی عشق !
رنگ آشنایت
پیدا نیست. » .
آی عشق !
آی انسان !
آی آدمها…(1)
(1) نماز و طاعاتتان قبول . فرارسیدن ماه رمضان مبارک باد . التماس دعا . تاکنون صنعت « استقبال » را که در اشعار عروضی بسیار متداول است در شعر آزاد ( نو ) ندیده ام یا اگر دیده ام به ندرت بوده است و فراموش کرده ام . آنچه به رنگ قرمز آمده است از شعر « برسرمای درون » از شاعر میهندوست ایرانی احمد شاملو در سالروز فقدان وی است . خدایش رحمت کند .
علی رضا آیت اللهی
سایت شاعران پارسی زبان

BobRoss_Persian-Star.org_26
BobRoss_Persian-Star.org_26

.