شوکت یا نکبت

بسطامی صنم
29/2/90
چو انسان عاملست هر جا بسازد رافت و نفرت
بعید ﭐید کزو بینی نشان پاکی فطرت
بپا گردیده گوناگون بنای سلطه هر سویی
از این سرمایه و مکنت نشاید کار با حیرت
کنون هر روز می بینیم به زور دشمنی و جنگ
بگیرند جان محرومان و یابند با آدمکشی شهرت
جهان یک گوشه اش شادی و جای دیگرش بیداد
یکی شب ها گرسنه دیگری در ناز و در عشرت
خداوند نیک می داند بشر مهد شرارت هاست
به ظاهر نقشه های خوب و در اعمال بد سیرت
به نیرو و توان علم کدامین راه می جوید
سوی آرامش و وحدت یا بد نامی و نفرت
هم آنانی که می سازند ابزار تن ﭐسانی
هم آنانند می سازند مرگ افزار بهر صورت
ورای دانش و هوشش بشر با خویشتن دشمن
خدا بر ما صبوری می کند با عشق و از سیرت
جهان و چرخ گردونش کدامین سوی می گردد
بعید است عاقبت بینی بشر با عزت و غیرت
29/2/90 .

یاران خدا

Track16.Korashim!!s
بیا جانا شریک و یار باشیم
ز گلزار رخ هم شاد باشیم
بسوی مهر ورزی ره سپاریم
رفیق و همره و همکار باشیم
خوشا آنانکه در دلها نشینند
رفیقند و حبیبند و شفیقند
بهشتی خوی باشند این عزیزان
غم از دل می برد دیدار آنان
به هر جا می روند محفل فروزند
خداوندان شوق و شور و سوزند
در این دنیا ندارند مال و اموال
ولی در عشق دارند صد پرو بال
چو آنان بینی آنان خنده رویند
برایت نغمه های شاد گویند
ز شورستان غم ها دور باشند
به سر مستی عشق پر بار باشند
چو از دنیای فانی دل بریدند
ز زندان جهان آزاد باشند
بیا جانا ره نیکان بگیریم
ز دنیا دوستان حاصل نگیریم
چو آنان غرق دنیای زوالند
ز هستی ساقطند و پایمالند
ره آنان که یزدان را ببینند
به هر دم مرگ و هستی را بچینند
کسی کو می کند هر دم خدا یاد
بدان او عاشق است گردیده آزاد
1/10/83

.

آزادگی

وا دل من مرضیه
دست و زبان بسته را چند شود کنی مهار
برگ خزان و برف دی می رود و رسد بهار
عزم جهان در این زمان طلوع آزادگی است
خروش مهر و دوستی مسیر همبستگی است
کهنه جهان بین هنرش بساط زور و قلدری
کنون فصل دوستی مهرو وفا برادری
غرور ما نشد زبون ز خوی حیوان صفتی
نگر صلابت خرد عدالت و برابری
شکست حریم ستم و فریب و نیرنگ زنی
شرافت آ دمیان حفظ حقوق دیگری
بهار آزادی شد جوانه زد صلح و صفا
ریخت حصار بندگی شعور و عزم شد به پا
ارزش ذات بشری طلایه دار حق شدن
به راستی قدم زدن فضیلت عیان شدن
به دوستان راستین دست برادری دهند
به گمرهان بی خرد روی سوی شفا برند
عقل و خرد نشانه ای برای نیک زیستن
مذهب و عشق آتشی ز شعله اش سوختن
14/6/90

.

مرغ سلیمان

بیکران معروفی
از باده چشمانت سیراب شود جانم
از مستی این باده در رقص و خروشانم
امروز به دیدارت بشگفت گل جانم
فردا نباشی تو چون روح پریشانم
آهنگ کلام تو موسیقی باران است
بر لوح دلم جاری موزونم و خندانم
من خسته درون خویش بیزار از این عالم
هر دم که ترا بینم سرمست و غزلخوانم
دیدم که دلم پر شد از نور نگاه تو
من غرقه این نورم آفتاب تابانم
جانا ز که آوردی این مستی جاویدان
ساغر شده در دست این ساقی مستانم
من عشق ندانستم ترا دیدم و دانستم
از مرحمت عشقت مجنون بیابانم
با من غریبی و از طایفه ی رندان
زین غربت جان افزا درمانده و نالانم
روزی وجودت را چون جان ببرم گیرم
آنروز نمی دانی چون مرغ سلیمانم
1/2/85

.

شیدایی 2

قطعه کو کو معروفی
قلبم به جمال نازنینت شاد است
در لحظه دیدار ز غم آزاد است
بر چشم خمارت چشم من مشتاق است
مسحورم و دل در کف من بی تاب است
باچشم تو من به رقصم و درشورم
سرمستی من از آن شراب ناب است
آنروز که ریختی اشک زان چشم قشنگ
پر خون کردی دلم ببین خونابه است
هر شب نروم به خواب بی یاد تو من
با یاد تو این دو چشم من بی خواب است
می ترسم اگر نبینمت من روزی
مردن آن روز به از ندیدن مهتاب است
ای عشق نگر مرا اسیرش کردی
دانستی در اسارتش دل شاد است
ای عشق تو آگاه شدی از غم من
با غصه کنار او دلم شاداب است
موجی کوچک بودم و در کنج و کنار
توفانیم و آرامش من غرقاب است
ای عشق نشاندیم چرا چشم به راه
بی نور حضور او جهانم تا ر است
ای داد از این عشق و جنون و مستی
با ظاهری آرام و در دلم فریاد است
شیدا شده بر نگار دل داده به غیر
گر بر حرمش روم گنه بسیار است
من شاکر و شیداو رسوا شده ام
این عشق چو خورشید جهان انواراست

26/1/85

.

شیدایی

رویاهای 5 معروفی
حاصل عمر مرا فرصت دیدار تو برد
منتظر گشتم و مجنون بلکه رخ بگشایی
من چه شب ها در الفت سر زلفت بستم
تا تو باشی و ببینی شده ام شیدائی
درد و هجران تو با من سخن از وصل نگفت
هر چه از سوی تو آمد سر به سر رسوایی
من به یاران سخن از حسن و جمالت گفتم
وه رسانده است خدا یار پری سیمایی
قصد کوی تو نمودم دل ز بختم بگریست
نه نشانی ز تو دیدم یا نبود آوایی
من چو محروم ز دیدار تو گشتم همه عمر
دل خوشم گر تو بیایی به خیالم گاهی
گر سزاوار شوم تا رخ زیبای تو بینم
بنده لطف تو باشم منت است گر آیی
دل به سودای تو جانا چه شبان تا به سحر
زار نالید و پیامی نرسید از جایی
مست دیدار تو گشتم همه جانم شد چشم
همه جا چشم چرانم شده ام هر جایی
دل از این محنت هجران لب به گفتن نگشود
شده ام عشق و صبوری دل بی شکوایی
شوق دیدار نخستین تو شیدایم کرد
نتوان گفت به هر کس رمز این بینایی
6/9/79
.

زرآباد

قطعه دو ضربی خرم-معروفی
به زر گشتی تو آباد ای زر آباد
زر و زیور نهادند نامت آباد
در اینجاست مرقد پاک و مطهر
علی اضغر زر موسی بن جعفر
ز جور راهان و ماستان و وکدر
ز هر چه خوش بدیدی هست برتر
به روی سبزه پا در راه داری
به چالاکی به هر جا پا گذاری
به ناگاه پای خود در آب بینی
بترسی خود به یک تالاب بینی
به آب و سبزه اینجا هست نمناک
بگویند نام فرش سبزه را چاک
کنارش تپه ای زیبا و خرم
حصاری از درختانش فراهم
مناری سبزو حسکن سره نام
بگردی بی قرارش صبح تا شام
پسینچال در میان حلقه کوه
تو گویی کوه صدا آید که کوه کوه
شدی عازم به کو بن از پس جو
خروش چشمه ای جوشان در آن سو
ز آب چشمه خود سیراب می کن
به آنی گرسنه ای بی چند و بی چون
کسی را گفتم از زر تو چه دانی
حکایت کرد برایم داستانی
شوی آراسته با زیب و زیور
شوی آسوده با جمع کردن زر
خیالت راحتست و جانت آزاد
که هر کو شد غنی باشد دلش شاد
بگفتم شادی زر می نپاید
ز دستت رفت جایش غم بیاید
نخواهم لذت میرا و ناپا
به بادی کان رباید خرمن ما
من آن شادی که بر جانم نشیند
همیشه هست و خسرانی نبیند
من آن زر خواهم انجا هست پیدا
میان کوه و دشت و باغ و صحرا
بیا زر بین بهشتی بین زرآباد
به خاکش پا بنه دل را بکن شاد
خوشا آنجا غم او باشد و بس
غم دنیا رها کن یاد او بس
ز راهی دور دیدم روی خشچال
بمانده تاج برفش سال تا سال
کنار این بزرگ راست قامت
بلندی بالای دیگر با صلابت
که بر تاجش عیان دو زوج زیبا
تو گویی شاهدند و ناظر آنجا
بنامند نامشان ابرس داران
دو تا با عمر بیش از یک هزاران
شدند ناظر به احوالات مردم
که شادیشان میان غم شده گم
چگونه پای در دنیا نهادند
چگونه دست از دنیا کشاندند
از این مردم آثاری نماند
چه کس ماند کس نداند دوست داند
همانا ما به چشم او را نبینیم
درون سینه با عشقش عجینیم
شدم من عاشق روی زرآباد
منم عاشق هر آنچه کردی آباد
نام های محلی : جور راهان ، وکدر، ماستان ،کوبن ،پس جو، حسکن سره
ابرس دار: سرو گوهی
خشچال : از قلل رشته کوه البرز بیش از 4000متر
زرآباد : از روستاهای رودبار الموت

.

درد ناهنجاری

دل شدگان
نخورم برای خود غم یا فرو مانده خویش
بخورم غصه درماند گی و هنجار پریش
به نهایت چو بدیدم ظلم و بدبختی و محنت
خوشی وشادی و لذت خنجریست بر دل ریش
چو بریده است زبان و نیست ز کردار نشان
نشنوی شور و صداقت نبری کاری از پیش
شد به نیرنگ عیان صورت حیوانی انسان
صفت نیک سرشتی بزنند وبکشند پیشاپیش
عشق و پیوند محبت در چنین عصرفضاحت
هست بی ارزش و قیمت ضد آئین و کیش
روز عزت بیاید این صبوری به سرآید
منشین بهر چراغی نور آور به پیش
پادشاهی و گدایی صفت خوبی و زشتی است
گر بگیری ره پاکی نگردی درویش
4/6/90
.

سر افرازی ایران

نه همزبانی-استاد علی تجویدی
خود را نپرستید بترسید ز قهاری یزدان
با نفس بجنگید که شرش رود از جان
با عشق وصفا پر کنید این خانه دل را
تا دور شود جور جفا بر تو و یاران
هر جا نزنیم جار ز سالاری و رندی
این کهنه قبا زار زند بر تن انسان
سالاری و رندی نه به قولست و به غوغا
باید به نکویی ببریم شهرت ایران
تا مانع هر قاعده و نظم و نظامیم
حق نیست به خود اطلاق کنیم نام مسلمان
دانشکده و مدرسه بسیار بسازیم
کو چاره به جمعیت بیکار پریشان
با مهرو محبت نشود سیر شکم کرد
از کار برآید خوشی و مهر فراوان
مشکل بپذیریم سخن دوست گله یار
بازار منیت چه پر رونق و الوان
رسمی که خداوند به مخلوق جهان داد
دینداری و هوشیاری و همیاری یاران
ما گر صفت دوست بگیریم دلیریم
ورنه به گدایان ندهند رایحه جان
او قادر مطلق شرف و عشق به ما داد
با کینه و نفرت نبریم راه به پایان
ای دوست بیا راه شهیدان وطن گیر
آنگه که چه زیباست سر افرازی ایران
29/1/89

.

جهان و خالقش باقی

صومعه سرا تابستان 91
صومعه سرا تابستان 91

استوارند کوهساران ، رودها و چشمه ها جاری
که می گویند، ما فانی ، جهان و خالقش جاری
ببینی بلبلان سر مست و قمری در غزلخوانی
ز برف آب زمستانی خروشان نهرها جاری
به آهی و ﺪ́ می بندیم به عمر کوتهی شاید
اگر صد سال هم باشیم نمانیم باقی و ساری
به زیر خاک ها خفتند هزاران مهتر و سرور
بسازد واژگون عالم، ننشیند ، در چشم فلک خاری
عبث با آرزوهامان به رویاها مشغولیم
هم اکنون تا ﻨ́ﻔ́س داریم ، نداریم شور و آثاری
بتو گفتم خوش باش و قدر ِلحظه ها دریاب
نمانی ماهی و سالی بزن بر طبل بی عاری
بدان بعد ِ مردن ، چند روزی را خویشانت
بگویند قصه ها ی تو برایت می کنند زاری
پس از سالی دگر آیا ز فرجامت خبر داری؟
دگر نام و یا دت را نیارند بر زبان جاری
به نا امنی بشو آگاه و دریاب نقش عالم را
به دنیا شادمان باش و رسان بر دیگران یاری
ﺒﮐِش از آرزوها دست و بر نجوای دل بنشین
بدان تو شاه شاهانی ، چهانگیر و جهانداری
89/2/2

.