هستی تو در جان و تنم

بلو مانتین...پدرام

من زنده از رخسار تو هستی تو در جان و تنم

دارم  سراغ  گل ز تو هستی تو در  جان و تنم

من در هوای بوستان شادم به بانک نغمه خوان

پروانه باشم  شمع ، تو هستی تو در جان و تنم

آموختی   از   عاشقی    دادی   دلی   شیدائیم

من لایق  الطاف  تو هستی تو در  جان و تنم

دیوانه بر من خندد و عاقل مرا حرمت  شکن

فرزانه  باشم رام تو هستی تو در جان و تنم

تا این نفس عطر ترا دارد و جان بخشد به من

دلبسته  انفاس  تو هستی تو در  جان و تنم

هر دم ترا  من شاهدم  در چهره  دلدار  خود

دلدار و هستیم  ز تو هستی تو در  جان و تنم

تا داده ای رخصت به من شد عادت دیرین من

تا زنده هستم وصل تو هستی تو در جان و تنم

31/5/92

.

عاشقی

 

عاشقی

ما  برای  مهرورزی عاشقی  را  یافتیم

بی قرار  یار  بودیم  خویشتن  را باختیم

مهرورزی   آفتاب   جلوه   رخسار   یار

در رسای مهر یار بر مشق عشق پرداختیم

صبحگاهان  منتظر  با هر  کرشمه دلبری

در  بهار  عاشقی با  عطر  دل برخاستیم

دل  مالامال  معشوق  چشم  لبریز  نگاه

همچو فرهاد بهر شیرین بر طبیعت تاختیم

هر  زمان  ما  برای فرصت دیدار  دوست

می گذشت و یار پنهان  با  غریبی  ساختیم

این چنین عاشق  نباشی کی لقا  را  بنگری

ما جز این سیر و سفر راهی دگر نشناختیم

عاشقی  جاریست در ما چون بهشتی پایدار

عشق بی  دلدار را  از  خود  مبرا  ساختیم

5/5/92

.

زمان حال

نه گذشته را ﻋˊﻠˊﻡ کن نه به آینده سفر کن
به زمان حال خوش باش به ندای آن نظر کن
بنشین کنار یاری به صدای چنگ و تاری
ﺒˊر دوستان یکرنگ می و جام را خبر کن
خوش و خرم آن زمانی که به رقصی و بخوانی
به جمال عشق و معنی رخت عافیت به بر کن
گل و شمع شراب و ساقی همه سفره الهی
دگر از خدا چه خواهی تاج معرفت به سر کن
به اشاره نگاری دل و دین به کف گذاری
چو خوشی در کنارش بهر عاشقی خطر کن
به صفای گل و بستان تن خویش را برقصان
به بر هزار دستان به شعاع جان گذر کن
به بهای شادمانی مرگ رنج بی نشان کن
سر و تن فدای جان کن ز حیات من حذر کن
من و ما نیست بادا آنچه هست ذات حق است
بسپار دل به یزدان ، دل به غیر بی اثر کن
13/9/91

صومعه سرا تابستان 1391
صومعه سرا تابستان 1391
.

پایداری

مبادا بر منیت دل ببندی
چو بستی دل به حال خویش خندی
ترا عمری کشد این سوی و آن سوی
ندارد شرم این عفریت پر گوی
ترا بندت کند بر مسند و جای
به فرزند و رفیق و دولت و رای
ندارد رحم و ایمان و صداقت
ولی هر دم بگوید از رفاقت
تو نا مش را بدانی و بخوانی
منم هست هر زمان ورد زبانی
نشد یکبار از او سر براهی !
چه شد هر بار از تو داد خواهی ؟
به هر چیزی به دنیا دل سپاری
شب و روز بر سر آن می گذاری
نداری عشق و ایمان دست بسته است
به شوق بت پرستی روح خسته است
چگونه این بلا شد وصل جانت
نمی دانی و باشد زهر جا نت
به روزی که به دنیا رخ نمودی
ز جمع مردمان آزاد بودی
وجودت کوچک و قلبت چو دریا
به هر چه دست بردی شد مهیا
چه آمد بر سرت آید صدایت
جماعت جامعه زنجیر پایت
بیا یکبار دست از این صنم شوی
فروزان شو درون خانه ات جوی
ببین آنجا ز مهر و عشق مانده است
ترا آنجا کسی از دوست خوانده است
نمی دانی که وقت بسیار تنگ است
حقیقت جاودان بی آب و رنگ است
وجودت چون حقیقت شعله و نور
که زیبایی به نور تو دهد نور
تو آغازی و پایانی نداری
به ذات حق تعالی پایداری
21/7/90

.

قرمز و سبز و سفید

اتّفاقا قرمز و سبز و سفید، اتّفاقا رنگ های شادتر
بعد از این با رنگ ها شادی کنید، خانه تان آباد، دل آبادتر
پیرهن ها گل گلی، دل، گل گلی، عیب دارد گل گلی بودن مگر؟
بعد از این رنگ خدا بر تن کنید ، بعد از این، آزادتر ، آزادتر
تنگ چشمی نه ، صبوری، همدلی، مهربانی ، عشق ، گاهی یک سلام
بگذریم از عیب های یکدگر، از شمایان کیست بی ایرادتر؟
من که هرگز، هیچ جا، در هیچ شهر، چون شما مردم ندیدم عاشقی
از شما دل پاک تر، آگاه تر، از شما فرزانه تر، استادتر
بعد از این مجنون تر از مجنون شوید، تا که اوقات شما شیرین شود
تا که لیلی باز لیلایی کند، بعد از این فرهادتر فرهادتر
می گدازید و تبسّم می کنید روز غربت، روز حسرت، روز درد،
روز میدان، روز غیرت، عزم تان، هست از پولاد هم پولادتر
با تو ای ایرانی پاک غیور، می توان از خوان هشتم هم گذشت
زنده تر باشید مردم، زنده تر، شادتر باشید مردم، شادتر
تیرماه 1391
علیرضا قزوه
از سایت شاعران پارسی زبان

قرمز و سبز وسفید
قرمز و سبز وسفید
.

شمیم حق

انتظار ما ز تو مهر و وفا
از تو بر ما می رسد جور و جفا
بر من و تو جامعه بنهاد نقش
جمله بازیگر شدیم بی غل وغش
کودکان فریاد شادابی کشند
چون پرنده سوی هم پر می کشند
یاد دیگر روز را سر می دهند
شادی هر لحظه در سر کشند
ذهن آنها پاک چون آئینه ها
قلبشان سر شار از شور و نوا
حال احوال خودت بنگر چه شد
از پس عمری چسان بر باد شد
جامعه ما را نگر بیمار کرد
جهل و نادانی و ظلم در کار کرد
در درون ما اگر عشقی نبود
فکر تزویر و ریا بسیار بود
ما کنار هم ولی دور از همیم
بنده حرص زیاد و یا کمیم
حقه را از جامعه آموختیم
در عذابش خویشتن را سوختیم
یک شبی پیدا نشد آسوده حال
خاطری جمع آوریم ازقیل و قال
هر زمان ما به غفلت ها گذشت
ماند وضع ما و آب از سر گذشت
چاره ای دیگر نمانده بهر ما
رو به ذات خویشتن آ ریم ما
گربه ذات خویش ماروی آوریم
دست لطف حق بهر سو آوریم
یاور ما باشد و غمخوار ما
دست بر درگاهش آریم و دعا
1/7/83

انتظار
انتظار
.

زندگی

زندگی بدان که افسانه است
محو او شو خویشتن بکن آزاد
با خرد زندگی کن چو فرزانه
گاه دیوانه شو برو از یاد
زندگی روایتی است جاویدان
قصه بر خوان غصه رابده بر باد
رنج بردن نشان نادانی است
پر نشاط اندرون یاب آباد
عاقل آنکه بند چیزی نیست
عاشق آنکه رسیده جانش شاد

نشان از روی زیبای تو بینم

16/3/85

.

مسرور باش

زندگی شادی و رنجی بی شمار مسرور باش

از نهادت عشق و آزادی برآر  مسرور باش

تا  توانی  بر  لبانت  نو   گل   خنده   بکار

از ملالت خویشتن بیرون بیار مسرور باش

شکر ایزد را کنیم چون خنده بر لب ها نهاد

خنده را کن آشکار بی اختیار،  مسرور باش

ور به خندی روزگارت خنده باران می شود

بر بنای عشق و ایمان پاگذار مسرور باش

منطقی رفتار  کردن  شوق هستی  می ﺒˊرد

بذرˏ مشتاقی و محبوبی بکار  مسرور باش

سخت گیری  شادمانی  را به یغما  می ﺒˊرد

مهرورزی کن  بدارش پایدار   مسرور باش

معرفت با ترشرویی همدل و همساز  نیست

خوشرویی کن بسازش آشکار مسرور باش

در جهان هر کس لبی خنداند،دلی را شاد کرد

او بماند  یاد و نامش بر قرار مسرور باش

9/12/90

رو بسوی آبی بیکران
.

ابد دانای نادانیم

پس از پائیز رنگارنگ زمستان آمد و سرماAustralia...Pedram
طبیعت شکل دیگر شد جهان جاوید و پا بر جا
تن ما طاقت سرما ندارد همچنان گرمای سوزنده
از این سرما و آن گرما دو صد نعمت رسد ما را
درون قطره باران نهان املاح سرگردان
کزین املاح ارزنده سلامت در وجود ما
میان لایه های خاک هزاران چشم و جان زنده
از این سرمایه ها هر جا زمین دارنده یکتا
ز دریاها چه می دانیم ز موجودات بی پایان
همه دانسته های ما قیاس ذره با دریا
زمین کوچک ما بین چو گوهر در دل دریا
هزاران چون زمین گردان بقای کهکشان برجا
از این دانستگی هامان باید چشم بر بندیم
ابد دانای نادانیم برای دانش دنیا
بدان مخلوق نتواند ز خالق پرده بر گیرد
هر آنقدر دانشش والا همان مقدار نا بینا
در این تاریکی مطلق تمامی جهان مظروف
ظهور ظرف و مظروفش همان معشوق نا پیدا
5/11/90
.

شادمانی خلاق

دلم از لذت دنیا پشیمان و گریزان است
نداند ساعتی دیگر چه پیش آید هراسان است؟
ندانم تا صباحی چند دلم خوشدل به احوالیست
نباشد خرمی دائم رسد روزی که حرمان است
محافل شاد می بینم بساط شادمانی هاست
نبینم شور و شیدایی هوسبازی نمایان است
چنین داد سخن دادی که سرشاری ز شادی ها
ز کردارت می بینم که چشمانت پریشان است؟!
حضور و بستر دریا فضایی ساکت و آرام
کنار ساحلش بینی فغان موج و توفان است
برای ترک این خانه روزی دل به رفتن گیر
ببین ترک تعلق ها برایت سهل و آسان است؟
من و تو زاده رنج و ز چشم یار محرومیم
نمی دانیم و مجبوریم که شیدایی نه آسان است!
برای عاشقی باید فنا کرد میل و خواهش ها
چنین دلبستگی هایی که زخمش بر تن و جان است
به دنیا آنکه ما را داد عمری شهد آسایش
نشد تا فهم بنمائیم خدا محبوب انسان است
بنا کرد خالق یکتا به دنیا زشتی و زیبا
چه باشد آن هنر از ما و نقش ما نمایان است
رویم بر آستان دوست کو سرچشمه شافی است
برون از خویشتن ٱئیم حضورش نور تابان است
24/10/90

صخره ها و میمون ها
صخره ها و میمون ها
.