زندگی

زندگی بدان که افسانه است
محو او شو خویشتن بکن آزاد
با خرد زندگی کن چو فرزانه
گاه دیوانه شو برو از یاد
زندگی روایتی است جاویدان
قصه بر خوان غصه رابده بر باد
رنج بردن نشان نادانی است
پر نشاط اندرون یاب آباد
عاقل آنکه بند چیزی نیست
عاشق آنکه رسیده جانش شاد

نشان از روی زیبای تو بینم

16/3/85

.

سایت ادبی

علاوه بر کهولت سنٌ ، به دلیل تشدید کسالت های گوناگون از پاسخ فوری به اظهار نظر ها ، و به خصوص اظهار محبٌت های احتمالی دوستان ، و همراهان ….. ، معذور می باشم .
سایت ادبی
خواب دیدم می گفت :
« شعر ، نهری است ز احساساتی
که ز سرچشمه عشق
و پس از گرم شدن ،
فصل بهار
و آن : بهار جانت …
از دلت می جوشد
چون یکی چشمه ز اعماق خیال
و سپس ؟
جویباری است خرامان و زلال
چشمه ها سر بسر هم بنهند
تا یکی رود شوند
و به سوی دریا :
غزل و قطعه ؛ رباعی ، چامه
شعر نیمائی و نو ، یا آزاد
رو به سوی دریا
دریا ؟ نه ! یک « مجموعه »
که تواند بود هم یک « سایت » : سایت ادبی
شاعرانی به زبانی که زپارس
یا خراسان ، و تمام ایران
ریشه دارد ؛ و بنام « پیوند » .
صحنه ی مشترکی است :
از تمام ملٌت
از تمام تاریخ
از تمام فرهنگ
و…. « ادب » بر تارک .
این یکی سخت مهمٌ است ، چرا ؟
چون که یک هنگ از آن بی ادبان
عربانی به شکم سوسومار
مغولانی بی فکر
جاهلان تاتا ر
همگان بی ادب و بی منطق
« پارسی گشته » زروی اجبار!
به هوس افتادند
تا به هر نحوی هست
شیک پوشند لباس شاعر ،
چه بسا سخت شهیر !!!
پستی و منزلت و پول و مقامی ، تکبیر !
الله اکبر ! الله اکبر ! الله اکبر !
زورکی شعر نویسی کردند ؛
نه که شعر ، یک عبارات عجیب
با مفاهیم غریب !
گرچه گاهی هم
اندکی ، بخشی ، تا حدٌ و حدودی یک شعر .
« سعربافان » حوالی و قریب
به تفنن همگی شعر سرا
به تجرٌی همگی « مِعر » سرا
اینچنین لب به لب و گوش به گوش
صد که نه ! هشتصد و…
نهصد و… هرساعت بیش
به شماره در پیش
به شماره در جوش
همه در جوش و خروش
من ناقد همه جا گنگ و خموش !.
بشنو !
زلزله آمده است ؟!!!
… و این صداهای مهیب ؟!!!! »
من پریدم از خواب
رعد پنجشنبه شب چهاردهم
و شما خوابیدید ؟
15 اردیبهشت 1391
شعر از علیرضا آیت الهی

تا دور دست ها سبز
تا دور دست ها سبز
.

دلتنگ شب دشت شقایق

دلتنگ شب دشت شقایق
هنوزم می شه دل بست و هنوزم می شه عاشق شد
هنوزم می شه دلتنگ شب دشت شقایق شد
هنوزم می شه با آیینه ها از عشق نجوا کرد
دو رکعت زندگی را در کتاب عمر معنا کرد
هنوزم می شه در نبض زمین تشنه جاری شد
به آهنگ خوش باران ، بهاری شد ، بهاری شد
هنوزم می شه شب ها ، بی قرار بوی باران شد
به بزم شمعدانی ها شبی تا صبح مهمان شد
هنوزم می شه شور رویش بابونه را فهمید
هنوزم زندگی را می شه در چشمان صحرا دید
+++
هنوزم می شه شاعر بود و شعر تازه ای سرکرد
طلوع عشق را در غربت تردید باور کرد
هنوزم میشه احساس قشنگ یاس ها را چید
به بویش کلبه ی تنهایی خود را معطر کرد
میان بیت بیت هر غزل ، با یاد روی دوست
چراغ عاشقی افروخت ، تا دل را منور کرد
پلی زد از زمین تا آسمان آبی روشن
به شوق لحظه ی ناب اجابت ، دیده را تر کرد
++++
بیا تا بگذریم از شب ، سحرمشتاق دیدارست
نترسیم از سیاهی ها ، دو چشم ماه بیدارست
در این فرصت که باقیمانده بادل صاف و صادق شد
هنوزم می شه دل بست و هنوزم می شه عاشق شد
احمدفرجی17/2/91

دشت شقایق
دشت شقایق

.

باید از من بدرآئیم

لطمات تن ﭐزرده ما بین همه جا ورد زبان است
در فروماندن و اعجاز نکویی سرابست و خیال است
همت و عزم نداریم همگی گوش به فرمان و مطاعیم
نقشه و طرح نداریم یاری کردن بخت امر محال است
سختی و محنت دوران همه باید بکشیم یکدل و یکسان
ضرر و سود برای همگان باشد و این عدل و کمال است
تا کجا قافله لنگ برانیم و تن فرسوده بهر سوی کشانیم
کار بیهوده سرمایه بسوزاند و آخر زیانش هزار است
راه آبادی و سازندگی از مصدر انصاف و صداقت به در آید
ور نه بی صدق و درایت پی این خانه ویران و خر اب است
هر بنایی که خود کامه به پا کرد زمان کشت و فنا کرد
پی ویرانگریش شهر فروماند مردان و زنانش به هلاکست
باید از من بدرآئیم و این چرخ برانیم و به هنجار بکوشیم
گر در این صف بمانیم ز رفتار نمانیم بدان عین صوابست
11/1/91

تو کجایی تا شوم من چاکرت
.

وارسته شدن

صد بار به اسرار نوشتند وارسته شدن چیست
تو طعنه زدی ناله مرغان گرفتار ز زندان و قفس نیست
گفتم به رهایی برسی با قطع رفاقت ز منیت
گفتی که این شرط فراست  بی درمان و دوا نیست
گفتم تو که باشی تا راه درست و ره کج را بنمایی
گفتی صیانت بی مرشد و مقصودظفر نیست
گفتار میان من وتو راه به جایی نرسانید
تو گفتی و من مرکز انکار وارسته شدن نیست
آزادی دنیا که برایش بزنند بر سر و بر دست
زندان عظیمی است از بند و آزاد شدن نیست
آن صلح و صفایی که به نهاد من وتو داد خداوند
امروز کجا رفته و دگر نیست وارسته شدن نیست
وارسته شدن شرط توسل به خداوند بخواهد
ابلیس چو فرمانده ما شد وارسته شدن نیست
27/12/90

Perth
.

شهیدان و جانبازان

نشناختمت ای عشق چون چشم دلم کور است
در فهم نمی گنجی از عقل و بیان دور است
ما مرکب عمر خویش بی مقصد جان راندیم
در بادیه ی غفلت این قافله مهجور است
دیدیم یاران را عازم به دیار دوست
خوردند شراب عشق میخانه چه پر شور است
کشتند شب و ظلمت آنان به عشق دوست
اکنون در و دیوار این خانه پر از نور است
جانباز ز جان بگذشت تا جان جهان بیند
او مظهر ایمان و با عزت و منصور است
با عزم شهیدانش سر فراز ایران شد
سر مشق جهان گردید این مدرسه مشهور است
اسفند 86

لاله در بهاران
.

مسرور باش

زندگی شادی و رنجی بی شمار مسرور باش

از نهادت عشق و آزادی برآر  مسرور باش

تا  توانی  بر  لبانت  نو   گل   خنده   بکار

از ملالت خویشتن بیرون بیار مسرور باش

شکر ایزد را کنیم چون خنده بر لب ها نهاد

خنده را کن آشکار بی اختیار،  مسرور باش

ور به خندی روزگارت خنده باران می شود

بر بنای عشق و ایمان پاگذار مسرور باش

منطقی رفتار  کردن  شوق هستی  می ﺒˊرد

بذرˏ مشتاقی و محبوبی بکار  مسرور باش

سخت گیری  شادمانی  را به یغما  می ﺒˊرد

مهرورزی کن  بدارش پایدار   مسرور باش

معرفت با ترشرویی همدل و همساز  نیست

خوشرویی کن بسازش آشکار مسرور باش

در جهان هر کس لبی خنداند،دلی را شاد کرد

او بماند  یاد و نامش بر قرار مسرور باش

9/12/90

رو بسوی آبی بیکران
.

دانایی

دانایی

می زده شب- مرضیه
شدیم در بند خودخواهی رها گشتن چسان باشد
در این تاریکی مطلق شود نوری عیان باشد
برآریم عقل و دانایی چراغی را بر افروزیم
شویم مومن به آهنگی که نفع صالحان باشد
چو باشیم منفعل ناچار همه درها شود بسته
گره از کار برداریم درایت کارما ن باشد
کلام مصلح دانا به فرجام عمل آگاه
روال آدم بد خو خلایق در زیان باشد
ز کردار فاش می گردد ثبات نیک پنداری
خرد با چشم بینا و کارش داوری باشد
ببینی خیر اندیشان چرا بر نیک پی گیرند
ولو دائم بد خواهان فضاحت کارشان باشد
هر آنکس میدهد بر باد نشان شوکت ما را
به رسوایی رسد روزی که کار ابلهان باشد
در این دریای توفانی و امواج خروشا نش
بحواهد ناحدایی که به دریا آشنا باشد
19/11/90

دانایی
دانایی
.

قطره باران

اگر مستم من از عشق تو مستم-مرضیه
رها بودم رها بودم میان ابرها بودم
شدم قطره باران به خشک و تر باریدم
گهی بالا گهی پائین بهر سویی روان بودم
بشکل دانه شبنم رخ گلبرگ بوسیدم
جدا گشتم جدا گشتم چو برگ زرد پائیزی
میان شاخه رقصیدم به روی خاک غلطیدم
ترا دیدم ترا دیدم سوار شانه های با د
به سویم آمدی غران به رفتارت بخندیدم
نترسیدم نترسیدم ز فریاد خروشانت
شدم همراه خاک خشک به اندامش چسبیدم
تنم یکسان با خاک و کنون من خاک نمناکم
برای دانه های خاک خوراک و دانه ها چیدم
فدا کردم فدا کردم تن و جانم برای خاک
چو فردا بینیم سروم بلوطم نارون بیدم
بیا فردا بیا فردا سراغم را ز بستان گیر
چمنزاران و گلزارم برای عشق معبودم
16/11/90

مرا عشق رخت بیچاره کرده
مرا عشق رخت بیچاره کرده
.

خنده بر لب کیمیا شد

در نداری و فقیری عمر ما رفت و فنا شد

کارکران در حال کارند
کارکران در حال کارند

هر دری را چون گشودیم آن در بسته ما شد

هر سحر چشمی نهادیم به امید روشن روز

شام تاریکی رسیدوکفش و رخت تن ما شد

ناسپاسی ها ز یاران و نا کامی های دوران

می کشیدیم و سر ما بود که دایم بی کلاه شد

بر تن حسته رساندیم بار نفرین و ملامت

روح پژمرد و شریک درد بی درمان ما شد

باورم آمد که عالم سفره جود و کرم نیست

نعمتش بر بی نیازان نکبتش نصیب ما شد

خنده تا دیروزخویشی با لب وسیمای ما داشت

حال خاموشی گرفته خنده بر لب کیمیا شد

من دلیلم آفتاب و تابشش از بام تا شام

بین طلوع و هم غروبش دور از ایوان ما شد

شهر ما بالای شهری داردو پائین شهری

وضع ما تا یاد داریم زیر شهر ماوای ما شد

بر دلم آمد گواهی نیست یکسان عدل و یاری

آنچه در تقدیر داریم مستمندی یار ما شد

آنکه ما را آفرید و عا دت و اعمال ما دید

اتفاق بر ما نهاد و شاهد بلوای ما شد

بر چنین رفتار گشتیم مبتلا تا روز محشر

هر که در پندار و کردار از خردمندی جدا شد

حیاتی8/11/90.