روشنایی

روشنایی

چشم من کمتر ببیند چهره ای را شاد و خندان

آنچه چشمم آشنا هست ناله ها  در دل فراوان

هر چه می بینم سراسر بر در و دیوار این شهر

نام آن یار قدیمی ست  پیش چشمم گشت پر پر

در صف و بازار این شهر شاهدم صدها جوان را

از شکایت حرف دارند ناله از زخم  نهان را

گر کسی شادی نماید  در نگاه ما غریب است

انتظار آنست ببینیم بذله گویی یک فریب است

کاروان دستفروشان می زنند  فریاد از جان

هر متاعی می فروشند از برای لقمه ای نان

شهر من آباد  بود و خانه ام ویران  نمودند

در خراب آباد هستم  آمدند  خسران  نمودند

چهره هامان را نگه کن در هم و پیچیده و منگ

می رویم هر روز با هم از مسیر کوچک و تنگ

بانک شاد ̗  شادمانی  سالهاست  از یاد  رفته

بانک غم رنگ سیاهی بر دل و جان ها نشسته

من  چرا  اینجا  غریبم  در دیار و سرزمینم

من گناهم   چیست یارب  با تباهی همنشینم

انتظارم بود خوشحالی ببینم در نگاه و چشم مردم

آنچه می بینم بر جان  زهر تلخ و نیش گژدم

روشنایی  در دلم هست  در کنار این  تباهی

می رسد روز طلایی می رود از دل سیاهی

18/4/94