ترا ایکاش ای ساقی چنین نالان نمی دیدم
ز چشمانت نگاهˏ ناله و حسرت نمی چیدم
ز فریادی که از اعماق جانت میرسید هر دم
ز فریادت نرنجیدم زبانت را نفهمیدم
زبان پند و اندرزت برایم غصه و غم بود
و روز روشنم شب شد ز تاریکی نترسیدم
ندانستم خوشی و درد ز ذات ما برون آید
ز ذاتم درد می دیدم و از شادی هراسیدم
گرفتم دشت بی حاصل برای کشت و بهر کار
نروید دانه، ساقی گفت ، به گفتارش خندیدم
شدم سرشار دانش ها و دنیای تمناها
نشد درمان یک دردم ، به کردارم نبالیدم
ازآنکه زار و نالانم ز ساقی دور و حیرانم
ازین موجود دل غافل هزاران بار رنجیدم
به دور از ساقی وهر جا زعقلم چاره می ﺠۥستم
چو نقش مار سرگردان به دور خویش چرخیدم
شدم یک عاقل کامل ، ولیکن ، بی نشان از دل
ز ساقی چون حذر کردم تمام عمر نالیدم
25/10/92