پایداری

مبادا بر منیت دل ببندی
چو بستی دل به حال خویش خندی
ترا عمری کشد این سوی و آن سوی
ندارد شرم این عفریت پر گوی
ترا بندت کند بر مسند و جای
به فرزند و رفیق و دولت و رای
ندارد رحم و ایمان و صداقت
ولی هر دم بگوید از رفاقت
تو نا مش را بدانی و بخوانی
منم هست هر زمان ورد زبانی
نشد یکبار از او سر براهی !
چه شد هر بار از تو داد خواهی ؟
به هر چیزی به دنیا دل سپاری
شب و روز بر سر آن می گذاری
نداری عشق و ایمان دست بسته است
به شوق بت پرستی روح خسته است
چگونه این بلا شد وصل جانت
نمی دانی و باشد زهر جا نت
به روزی که به دنیا رخ نمودی
ز جمع مردمان آزاد بودی
وجودت کوچک و قلبت چو دریا
به هر چه دست بردی شد مهیا
چه آمد بر سرت آید صدایت
جماعت جامعه زنجیر پایت
بیا یکبار دست از این صنم شوی
فروزان شو درون خانه ات جوی
ببین آنجا ز مهر و عشق مانده است
ترا آنجا کسی از دوست خوانده است
نمی دانی که وقت بسیار تنگ است
حقیقت جاودان بی آب و رنگ است
وجودت چون حقیقت شعله و نور
که زیبایی به نور تو دهد نور
تو آغازی و پایانی نداری
به ذات حق تعالی پایداری
21/7/90

.