گلی زیباتر از ایران ندیدم

دریاچه اوان الموت
دریاچه اوان الموت

همیشه دوستدار این دیارم
شکوه و افتخارش خواستارم
برای سر فرازیهاش شادان
برای نا مرادی هاش گریان
زمانی که بدورم از کنارش
دلم نالان و چشمان اشکبارش
بگردم کوه به کوه هر آشیانه
بسان مرغک گم کرده لانه
دلم سویش کشان هر لحظه بی تاب
فراق از دوستان چشمان بی خواب
بدیدم شهر و کشورهای زیبا
چه گویم دل نشد راضی از آنجا
بدیدم مردمان پاک و صادق
همه درد آشنا و خوب و لایق
نشد وصل دلم آن حسن و یاری
نرفت ایندل به راه دل سپاری
بهر گلزار و بوستانی رسیدم
گلی زیباتر از ایران ندیدم
بدانید دوستان یاران رفیقان
غرور و اعتبار ماست ایران
شود فرسوده از آزردگی ها
نگیرد دامنش آلودگی ها
بماند نام و یادش بر زبانها
سر افراز و هنرمند و توانا
21/8/90
.

مش حشمت کل فتح اله کل اوغوزدانه

دامبوکا زنم
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
زیبائی ها و شادمانی از همه سو بر سر ما می ریختند
وقتی که تو بودی،
کمترکسی را دیدم چشمانی درخشان، لبانی همیشه خندان داشته باشد.
تو هر چیزی را به شوخی می گرفتی و برایت
به گونه مضحک جلوه گری داشت.
لحظاتی که چیزهای جدی را به شوخی می گرفتی
بعضی ها می گفتند………….. فتح اله …………توره **
اما تو فارغ بالتر از همیشه چشمانت می خندید و می خنداندی
چون پرندگان بر فرازآسمان ها در پرواز بودی
گویی بالای سر ما سیر می کردی
همه ما به وجد می آمدیم و معلوم می شد ….کی ….توره
من با تو وقت را گذر زمان را حس نمی کردم
هر چی بود شادمانی پایان ناپذیری که مثل نور خورشید می درخشید
در آن شادمانی خلاق
ما با هم هم نفس ، یک نفس بودیم
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
تو با چوب آنقلاس دارت …..تو با گفتن ….خرانی …..
ننی تانی …. یا ننی تانی …. خرانی …..
یا ای فتح اله ….پرق مادر در جواب تو می گفتم.
در لحظات زندگی می کردیم جائیکه جاویدان و همیشگی است.
فقط ما و دیگرانی که شریک آن لحظات بودیم ، لذت می بردیم
از ته دل می خندیدیم و پایان ناپذیری آن لحظه ها را حس می کردیم.
کمترکسی را دیدم چشمانی درخشان، لبانی همیشه خندان داشته باشد.
تو در نظر برادران،خواهران ، پدر، مادر، لاقید و لا ابالی بودی
یک آدم ساده …تور…
تو کارمند آموزش و پرورش بودی
آنها بر تو منت می گذاشتند و بر گردنت حق داشتند
کاری که داشتی را آنها با آشنا بازی پیدا کرده بودند
و این چماقی بود که یک عمر بر سرت بکوبند
و تو فارغ از هر نوع دینی به دیگران آنها را می خنداندی
و آنها شاد می شدند و این موهبت خداوندی را برایگان نثار می کردی
گلهای خنده بر لبان دوست ،آشنا، فامیل می نشاندی
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
یادم آمد روزی گفتی ….کتاب ” آیین دوست یابی” را خریده ای
من خندیدیم و گفتم آخه کی با تو دوست می شه ؟ تو گفتی با کتاب
” آیین دوست یابی” حتما” دوست پیدا خواهم کرد.
گفتی مادرت می گوید ….تو توری فتح اله دست وی!!
تو چیزهای جدی را هم به شوخی می گرفتی
براستی بعضی وقت ها واقعا” تور می شدی
جاییکه تو در آن سیر می کردی جای آدمهای عاقل و خردمند نبود.
همه چیز برای تو از دریچه محبت و دوستی و رسیدن به
شادمانی خلاق و دیدن چهرهای خندان ارزش داشت.
در آن مکان رفیع فقط زمانی که دست مرا می گرفتی
احساس می کردم شوخی، جدی ، مقدس ،….مفاهیمی
ساخته دست بشرند
آنها واژگانی پوچ ، فاقد حس محبت، فقط عاقلان و خردمندان
آنها را درک می کنند .
خردمندان و عاقلان به دنیای دیوانگان راهی نیست
من مش حشمت بودم ، تو کل فتح اله
حیاتی کل خروس ،کل اوغوزدانه پسر عموی من
می گفتی در حال و هوای دوستی ها ، جایی را می بینی
که در آنجا چیزی غیر از مهر و محبت وجود ندارد
آن قلب تو بود که همه چیز و همه کس را دوست داشت.
امروز با یاد تو …تنها دوستی که مهرورزیدن را به من آموختی
که مردم را دوست داشته باش و به آنها شادمانی ببخش
با یادی از حیاتی کل خروس ، کل اوغوزدانه
و چوب آنقلاس دار
به گذشته سفر کردم
غافل از آنکه گذشته و تو هر دو رفته اید
دو باره ترا در خیال می دیدم گمان می بردم زنده ای….
تو مثل همیشه خوشحال بودی و می خندیدی
دانستم دوستی من و تو جاویدان ماند
و آنچه همیشه جاوید است عشق و محبت است
قلب من پس از سالها با یاد و خاطره ات طپید و شادمانی گذشته بسراغم آمد.
شمت- حشمت….کل خروس – خروس کچل……………..’ﺣمش- مشهدی….کل- کچل….
کل اوغوزدانه- گردوی کچل ….چوب آنقلاس دار- چوب سر کج که با آن شاخه های درخت گردو رابه
پایین آورده و گردو می چینند. توره یعنی خل و دیوانه…د ست وی یعنی د ست بردار
یکی از روزهای زندگی
.