گل محمد افغانی

بیات ترک عبادی ملک
گل محمد افغانی نشسته بود پشت نرده های آن سوی خیابان
طرف دیگر نرده های شهر جائیکه من
پر شده بودم از نگاه دیدار او
شوقش مرا آن سوی نرده ها برد
به کنارش که رسیدم
سایه درختی سقفی خنک بر سر ما بود
قابلمه اش بر سر اجاق غلغل می کرد
گل محمد با آن شکم خود سیر می کرد
گل محمد بیکار و فقیر و بی کس و بیمار شده بود
چند روز پیشتر کاری داشت
کارهای سخت
ساختمانی رابا جان و دل انجام می داد
هر چه می دادند می گرفت
شکوه و شکایتی نداشت
امروز بیمار و درمانده شده بود.
پشت دیوار آن خانه اجازه داشت
رنج و اندوه را با سیر نشدن و گرسنگی همیشگی
مزه کند.
نشد که با دلسوختگیمان فقر گل محمدها را درک کنیم
در د یار و سر زمینی که گل محمدها بسیارند
افغانی یا ایرانی اند
دنبال جنس قیمتی داخل زباله های منزل من و تو
می گردند
با همسلکانشان بر سر جنس قیمتی مرافعه می کنند
گدا و فقیر شده اند
از شهرها و دهات اطراف آمده اند
نگاه و قلب و احساسشان مثل ماست
آنها هم آدمیزادند
غول فقر آنها را به گوشه خرابه ها، پارک ها و مسجدها کشانده است
اگر جوانند زیر بیست سالند
تو آنها را هر روز
با دست فروشی
آشغال جمع کنی
جارو کشی خیابان ها
زنبه کشی کنار ساختمانها
می بینی
از کنارشان می گذری
چهره آنها را در فقر زشت می بینی
این زشتی فقر را جامعه به آنان ارزانی داشته
گل محمد یک انسان است
گناهش فقط آمدن به دنیای ما بود
اگر دست خودش بود نمی آمد
پدر و اجدادش هم اسیر زشتی فقر شدند
این بدبختی را قرن هاست تحمل می کنند.
آنها شکایتی ندارند، آنها هم انسانند
و چون انسان هستیم
نمی خواهیم ببینم همنوعانمان به عذاب زنده ماندن اسیر شوند
و چون انسانیم ،آب و خوراک و سر پناه می خواهیم
و خدا را به شهادت می گیریم
روزی که ما را اشرف مخلوقات آفرید
ما را برهنه و بی تن پوش آفرید
این زمین زیبا و کهکشان ها آفرید
روی زمین آب و غذاو سرپناه داد
ما را در قلب و احساس و اندیشه مشترک آفرید
حال ما 6 میلیارد انسان مشترکات را کنار گذاشته با
افتراق زندگی می کنیم
میلیون ها انسان گرسنه ، درمانده و فقیر می شناسیم
قرن هاست از هم جدا افتاده ایم
کر و کوریم ، حیله گر و مکار و بی عاطفه ایم ظالمیم و مظلوم ، جنایتکار و خیانت کاریم، حسودیم و حریص
قدرت طلب و پول پرست و استثمارگریم .
در تیرگی قلب ،عشق و محبت و شفقت رنگ باخته است
ترانه و موسیقی و شعر ما
سرهم بندیهائی شده اند
و ماهیت زشت ما را نشان می دهند
ما خود را انسانیت را ، عشق را و زندگی و خدا را به سخره گرفته ایم .
18/7/83

.

سفریاری دیگر…….محمد تفقدی….

درختان
درختان
در زمانی که به ندرت مدرس زبان های خارجی در شهر زنجان یافت می شد محمد تفقدی دبیر زبان انگلیسی کار تدریس را با عشق و علاقه و انگیزه برای سالیان متمادی از قبل از انقلاب و تا چند سال پس از انقلاب ادامه می داد . این فعالیت پس از بازنشستگی نیز البته این بار به صورت ترجمه متون علمی و فنی ادامه داشت . دفتر کار ترجمه ، محفلی برای دوستان باز نشسته نیز بود که گرد هم می آمدند و ایام با خوشی سپری می شد . این دفتر با رفتن او به دیاری دیگر و ترک سرای فانی روشنی و صفایی نداشت . قطعه بالا در وصف سفر او سروده شد .
سفریاری دیگر…….محمد تفقدی….
بر تو نفرین ای مرگ داغ عزیزی دیگر
بنشاندی به دل ما و دفتر دیگر بستی
سالها خوش بودیم به صفای رخ دوست
همه خوبان بگرفتی و جلوه بستان بستی
اشک دیگر نکند چاره این درد قدیم
مرگ شاید ببرد رنج و عذ اب هستی
ما ندیدیم دلی شاد و فارق ا ز غم
زندگی سر به سرش درد و فراق و مستی
هر که گوید خداوند به ما شادی داد
من بگویم گرفت ا ست ز ما سر مستی
کس نداند چه است فلسفه بودن ما
نه مجال داری دل نکنی بر قصدی
گرچه تقدیر اینست مرگ عزیزان دیدن
ما شدیم درد کش و مظلمه دست هستی
شرح یاران سفر کرده نوشتم با اشک
توبسوختی غمنامه ما و قلمم بشکستی
25/3/89.

کن سوی خدا عذر خواهی

ماستان
دریاچه اوان تابستان 1390

گرحرص جمع مال داری
این ذات تو است خبر نداری
گر غصه خوری برای فردا
عمرت برود به غصه خواری
گرشوق فرمان روایی ات هست
در ظلم و ستم تو دست داری
این خانه گرش بهشت سازی
تو صاحب جاه و در کمالی
این خانه گرش کنی جهنم
چون غاصبی و زیاده خواهی
گر شوکت خانه خود هستی
چون نیک مرام و با خصالی
هر خانه به خانه دست یازی
تو سیر نمی شوی گدایی
گر عزم کنی بدست آری
چون پاک دل و رو به خدایی
گر آرزوی دراز داری
جان بر سر آرزو گذاری
نه آرزویی و نه فکر رویا
نیکو صفت و با صفایی
هست زندگی ات شاد و خرسند
لبریز اصالت خدایی
گر در غم و حسرتی شب و روز
این رسم تو است غمگساری
گر زندگی دراز خواهی
کن سوی خدا عذر خواهی
گر مرگ خودت طلب نمایی
زودی برسد اجل نپایی
2/7/89
.

دوست آزاری و دشمن پروری

الموت
تمشک دریاچه اوان

می شناسم من تو را اندر گذار سالها
دردهای مشترک پیوند داده جان ما
حال دشمن با توان ومنطق خیره سرش
مانع هر وحدت و قصدش جدا سازی ما
هر چراغ روشنی و نور بر پا شد کنون
رو به خاموشی نهاده در چنین حال و هوا
این به ظاهر دوستان و به باطن دشمنان
نیستند ازسنخ ما و فتنه ها کرده به پا
ما همان فرزند کار و عشق بودیم و جهاد
لیک ما را رانده اند از وصلت آن سالها
ما به آب و نان اندک سفره های بی ریا
شاد بودیم و وارسته در صلح و صفا
خانه های کوچکمان جای مهرو دوستی
با همه همسایگان بی رنگ بودیم و ریا
چشم یاری بسته اند تنها و بی کس کرده اند
یار باشند ناکسان را طی کنند این ماجرا
من اگر زخمی تو باشم بیابم مرهمی
لیک زخم دشمنان را نیست درمان و دوا
دوستان با وحدت و یاری بیابند راستی
دشمنان در کوششند تا کج کنند این راه را
دشمنان با مردم آزاری و ایجاد نفاق
عهد وپیمان بسته اند تا بشکنند پیمان ما
سال های رنج بردن دادن صد ها شهید
شد مهیا دفع دشمن ملک و ملت شد رها
انتظار مابه وحدت بود و صبر و دوستی
چند صباحی بود و یادش ماند در دل های ما
روز بهروزی رسد روزی ببینی آن زمان
شادی و خنده بر آید از سرا و خانه ها
مشکل ما دوست آزاری و دشمن پروری
ما بدین اوصاف باید طی کنیم راه خطا
دوستان باشند پرچم دار آئین و خرد
دشمنان باشند ویرانگر به عقل و دین ما
مردمان سر زمین ما باشند خردمند و شهیر
جای پای صالحان دارند نباشند بی نوا
گر به دنیا بنگریم و مردمان نیکبخت
جمله با هم در تعامل مردم بی مدعا
19/6/89
.

پایداری

سهروردی
طارم

مبادا بر منیت دل ببندی
وجودی که به بادی هست بندی
ترا عمری کشد این سوی و آن سوی
ندارد شرم این عفریت پر روی
ترا بندت کند بر مسند و جای
به فرزند و رفیق و دولت و رای
ندارد رحم و ایمان و مروت
به کام بی شعوری داده عا د ت
تو نا مش را بدانی و بخوانی
منم هست هر زمان ورد زبانی
نشد یکبار بی او سر نمایی
چه شد هر بار از دردش بنالی
به هر چیزی به دنیا دل سپاری
شب و روز بر سر آن می گذاری
نداری عقل و فرمان دست نفس است
به شوق بت پرستی روح خسته است
چگونه این بلا آمد سراغت
نمی دانی و این باشد جهالت
به روزی که به دنیا پا نهادی
ز هفتادو دو ملت آزاد بودی
وجودت کوچک و قلبت چو دریا
به هر چه دست بردی شد مهیا
چه آمد بر سرت آید بیا دت
جماعت جامعه زنجیر پایت
بیا یکبار دست از این صنم شوی
فروزان شو درون خانه ات جوی
ببین آنجا ز مهر و عشق مانده است
ترا آنجا به سوی دوست خوانده است
نمی دانی که وقت بسیار تنگ است
حقیقت جاودان بی پای و بند است
وجودت چون حقیقت شعله و نور
که زیبایی به نور تو دهد نور
تو آغازی و پایانی نداری
به ذات حق تعالی پایداری
21/7/90

.

ندانستیم

صدا کن مرا مهر پویا
برای مرگ آزادی دهان بسنتد ندانستیم
گرفتند حنده از لب ها و گریاندند ندانستیم
به ظاهر راستین بودند ولیکن اندرون تیره
مصیبت خانه کردند زندگی بر ما ندانستیم
ندایی سالها می گفت که کمتر گول آنان خور
به ما کوران ساده دل ریا کردند ندانستیم
تو جان خویشتن دادی و یادت ماند در دلها
کنون امروزبه آثارت ریا کردند ندانستیم
برای ساختن کشور همه بودیم به هم یاور
ببینی ناجوانمردی به پا کردند ندانستیم
خدایا جایگاه ما نه این اوضاع ویران بود
به مردم نام بد نامی نهادند و ندانستیم
برای غارت ملت ببردند گوی هر سبقت
فزون در فقر و نا داری رسیدیم و ندانستیم
به هر دینی و آئینی زدند مهر بی دینی
چنین بی دین و ایمانان ستودیم و ندانستیم
هر آنکه کرد با زحمت زمین و مزرعه آباد
به خیل و جمع بیکا ران کشاندند و ندانستیم
نه دانشگاه نه صنعت نشد سرمایه ملت
هر آن آباد شد نابود بدیدیم و ندانستیم
در این احوال آینده کند بر ما قضاوت ها
که کردیم سازگاری ها به حاکم ها ندانستیم
هزاران سال دیگر هم اگر اینگونه ره گیریم
چه حاصل می شود ما را آنهم ما ندانستیم
10/8/89

.

شوکت یا نکبت

بسطامی صنم
29/2/90
چو انسان عاملست هر جا بسازد رافت و نفرت
بعید ﭐید کزو بینی نشان پاکی فطرت
بپا گردیده گوناگون بنای سلطه هر سویی
از این سرمایه و مکنت نشاید کار با حیرت
کنون هر روز می بینیم به زور دشمنی و جنگ
بگیرند جان محرومان و یابند با آدمکشی شهرت
جهان یک گوشه اش شادی و جای دیگرش بیداد
یکی شب ها گرسنه دیگری در ناز و در عشرت
خداوند نیک می داند بشر مهد شرارت هاست
به ظاهر نقشه های خوب و در اعمال بد سیرت
به نیرو و توان علم کدامین راه می جوید
سوی آرامش و وحدت یا بد نامی و نفرت
هم آنانی که می سازند ابزار تن ﭐسانی
هم آنانند می سازند مرگ افزار بهر صورت
ورای دانش و هوشش بشر با خویشتن دشمن
خدا بر ما صبوری می کند با عشق و از سیرت
جهان و چرخ گردونش کدامین سوی می گردد
بعید است عاقبت بینی بشر با عزت و غیرت
29/2/90 .

شغال ها

میهن ای میهن
گند زده خانه ما ز دست چند بی سر و پا
نمی کند گور خود ونمی رود ز شهر ما
شبانه روز ساختیم به زحمت و تلاش ها
صحن و سرای این مکان به عشق ها و شور ها
خرد و کلان این دیار همیشه وقف کار شد
نبود ساعتی درنگ زیر فشار سال ها
نمی شود صبور بود گذاشت دست روی دست
که تا شود خانه خراب به دست این شغال ها
دست دراز نا بکار شکسته وصل دوستی
برده شبانه بی صدا کفش و لباس بچه ها
ما همه عهد بسته ایم تا نکنیم شکایتی
ز بزدلان بی خرد ز خاطیان بی نوا
لیک چنین معرکه ای بپا شده ز دشمنان
ریشه ظلم ار نکنیم شویم لئیم بی نوا
ثروت و مال می برند هست راه چاره ای
هان نبرند شرافت و فراست و دین ما
شوکت و فخر دنیوی هست برای مردمان
عزت و عشق و افتخار هست اعتبار ما
نیست عجب در همه جا دزد و شریک دزد هست
لطمه زنند به اقتصاد و صنعت و دوام ما
چاره کار آن شود علم و فنون و تجربه
به دست کاردان دهیم کو بنماید این بها
دور کنیم ز خویشتن هر که رفیق اجننبی است
جدا کنیم ز هر مجال این سره از نا سره ها
در آن شرایط و زمان امید پیروزی هست
شوند خلایق راضی چنان رضایت خدا
16/7/90

.

غاده السمان

06 – Track
غاده السمان شاعر سوریه
اگر به خانه‌ی من آمدی
برایم مداد بیاور مداد سیاه
می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم
تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم
یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!
یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها
نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!
یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم
شخم بزنم وجودم را … بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!
یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد
و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!
نخ و سوزن هم بده، برای زبانم
می‌خواهم … بدوزمش به سق
… اینگونه فریادم بی صداتر است!
قیچی یادت نرود،
می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!
پودر رختشویی هم لازم دارم
برای شستشوی مغزی!
مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند
تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.
می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !
صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!
می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،
برچسب فاحشه می‌زنندم
بغضم را در گلو خفه کنم!
یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم
برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،
فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،
به یاد بیاورم که کیستم!
ترا به خدا … اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند
برایم بخر … تا در غذا بریزم
ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !
سر آخر اگر پولی برایت ماند
برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،
بیاویزم به گردنم … و رویش با حروف درشت بنویسم:
من یک انسانم
من هنوز یک انسانم
من هر روز یک انسانم
.

زشت و زیبا

شعر زشت و زیبا
گویند سلطان محمود غزنوی جلوی پلکان قصر ایستاده بود که یکی از شعرای درباری(عوفی) را دید و از او خواست که وقتی سلطان پا به پله اول می‌گذارد مصراعی بگوید که سلطان حکم قتلش را بدهد و وقتی سلطان پا به پله دوم گذاشت مصراع دوم را چنان بگوید که نه تنها اثر مصراع اول را از بین ببرد بلکه شاعر را شایسته پاداشی گران کند و همینطور در ادامه …
شاعر قبول کرد و سلطان پا به پله اول گذاشت….
شاعراین چنین سرود:

سالها بود تو را می کردم
همه شب تا به سحرگاه دعا

یاد داری که به من می دادی
درس آزادگی و مهر و وفا

همه کردند چرا ما نکنیم
وصف روی گل زیبای تو را

تا ته دسته فرو خواهم کرد
خنجر خود به گلوگاه نگاه

تو اگر خم نشوی تو نرود
قد رعنای تو از این درگاه

مادرت خوان کرم بود و بداد از پس و پیش
به یتیمان زر و مال و به فقیران بز و میش

یاد داری که تو را شب به سحر می‌کردم
صد دعا از دل مجروح پریشان احوال

وه که بر پشت تو افتادن و جنبش چه خوشست
کاکل مشک فشان با وزش باد شمال

عوفی خسته اگر بر تو نهد منع مکن
نام عاشق کشی و شیوه آشوب احوال.