در سوگ – مهسا امینی

نه شادم ، و نه ناشاد ، بیزارم ، ازین بیداد

بغضم به گلو مانده ، درمانده ، بی فریاد

می بینم و رنجورم ، می ترسم و گریانم

از ذات خودم ، دورم ، شیرینم و بی فرهاد

گه، خوابم و گه بیدار ، محزونم و غمگینم

می سازم و می سوزم ، این خانه نشد آباد!!!

با جمعم ، و تنهایم ، با دوست ، هزارانم

گمگشته چو بارانم ، کو ابر و نشان از باد؟؟؟

در عمر ، کوتاهم ، عشقم ، به خدایم بود

قصدم همه ناموسم ، بشکست ، تنم صیاد

در دام ، چو افتادم ، بردند همه ، از یادم

جرمم ، چو حجابم بود ، دیگر ، نشوم آزاد

روزی که ، پلیس آمد ، زندان ، هراسم شد

گفتم ، خدا حافظ ، بر مرگ ، سلامم ، باد

مهسا ، چو نامیدم ، زین خانه ، نخوانیدم

رفتم ، به آنجا ، که دلدار ، نشانم ، داد

ح.حیاتی ۲۶شهریور ۱۴۰۱

آفرینش

آفرینش بیکران با اختران ، خوش رنگ‌ و‌ آب

دل به آوایش سپاریم ، چون درخشان، آفتاب

وارهیم ، بلوای  ناکامی و رنج  با  اختیار

دور از آشوب و غوغا هرج ‌و مرج  روزگار

در صف صدق و صفا گر منزل و ماُوا کنیم

منفعل ، تنها ، نمانیم ، همدلی، پیدا کنیم

خود ز  وانفسا رها ، دور  از مرارت ها  کنیم

تا نشان عشق هست ، شور و نوا  پیدا کنیم

دشت و گلزار و چمن از برف و باران پیش ماست

بر دل افسرده جان ها ، نور شادی ره ، گشاست 

لحظه ها با شاهد و ساقی، خرامان ، شاد باش

غصه ها گرد و غبارند ،‌ تو ، نسیم و باد  باش

در وفاداری به عهد ، پر شور باشیم و طرب

لطف حق یاری کند محشور باشیم روز و شب

گر چنین مستانه باشیم ، با نوای کردگار

روز بهروزی  بیابیم، در صفایی ، پایدار

ح.حیاتی ۱۴۰۱/۳/۶

بیات یا شوشتری

گر به  دقت بنگریم در سرزمین مادری

ما نداریم اختیاری خانه دست دیگری

ما فقط مستاجرانیم از  برای حاکمان

حاکمان هم مالکانند در مقام  سروری

غارت و رانت و چپاول در مقام اولیم

در جهان پایین جدول بی خیال داوری

ساختیم صد خانه و شهرکشور آبادان کنیم

عاقبت اما چه شد بی کیفیت یا سرسری!!

هستیم ما در مقام دانش و علم و عمل

نیستیم با هم  نماییم  صادقانه  یاوری

هرکدام ساز خودی را می زنیم پر طمطراق

مثل ارگستری که کوک ست در “بیات” و می نوازد” شوشتری”

 “سد” شد سرمایه تا یار کشاورزان شویم

حاصل  ما  خشکسالی آمد  و  دربدری

 ما نکردیم” توسعه” درکار نیکی و خرد

لیک در ویرانگری داریم  مقام  قلدری

کشوری با صد مقام  دولتی و کشوری

همردیف زامبی ها گشته و عامل خیره سری؟؟

ح.حیاتی ۹۸/۴/۲۷

چلچراغ

زندگی با سعادت آرزوی مردمان با صفا

بار محنت می رود از شوره زار جان ما

گرم  بازار  روابط  ، دست   اربابان   زور

بینوا  بی اعتبار و جملگی  سنگ  صبور

روز و شب در فکر نان باشی و بار زندگی !

در غل و زنجیر هستی کی رسد آسودگی ؟

صاحب جاه و مکان در شوکت و در امنیت

ناتوان  زندانی فقر  و سکوت  و  منزلت

اغنیا سوداگرانی بر سر قدرت نشسته در امان

بینوا  دنبال  روزی  بگذرد  روز و شب و فردایشان

او  چه می خواهد  چه می بیند  در این زندگی ؟

رنج و  محنت  می رسد  بر دوش او  و خستگی !

گر  شود  قربانی  جهل  و ندانمکاری  و درماندگی !

انتظاری  نیست باشد  شارع  وارستگی !

می رسد فردا چو امروز آفتاب دامنکشان

روز  از  نو  می شود  او  همدم   آزادگان

گر بیاموزیم از خورشید باشیم  چلچراغ آسمان

می شویم شمع فروزان می رود تاریکی از جان هایمان

ح.حیاتی ۱۴۰۰/۱/۲۶

صاحب اختیار

با تپیدنهای قلبم

هر نفس در سینه دارم

دل به  بودن  می سپارم

اوست صاحب اختیارم

خون جاری در رگانم

چشمه روح و روانم

می شود شور و قرارم

اوست صاحب اختیارم

فکر و آهنگ کلامم

راوی ورد زبانم

جلوه ی دار و ندارم

اوست صاحب اختیارم

بهر جانم نغمه خوانم

ذات عالم در نهانم

سر به تسلیمش سپارم

اوست صاحب اختیارم

از کران تا بیکرانه

حس و حالم شادمانه

شاکر پروردگارم

اوست صاحب اختیارم

با خدایم با وقارم

بی وجودش بیقرارم

روشنی در شام تارم

اوست صاحب اختیارم

هر چه دارم از وجودش

تاروپودم چنگ و عودش

دل به تقدیرش گذارم

اوست صاحب اختیارم

جاودانه آرمیدن

عاشقانه یار بودن

تا که هستم جان نثارم

اوست صاحب اختیارم

ح.حیاتی ۱۴۰۰/۱/۲۸

سرزمین آباد

سرزمین آباد

چو  آباد باشــــــد ایران زمــــــین

فقیـــری نبینـــی در این سرزمین

پر آذوقـــه گردد همه سفـــــره ها

پی لقمـــــــه نانــــی نگــــردد گدا

به کار و  به بالای ســـــر سقفشان

کنند شب سحـــر خرم و شادمان

به رونق ببینــــی همه کسب و کار

که بیــــــکار بودن شود ننگ و عار

چنین روز فرخنــده ای دور نیست

به جز عشق و آزادی و شور نیست

رود رنـــج و درد و فــلاکت به گور

همه شاد و خرم به رقص و به شور

نبینــــــی دگر دشمنــــــــــی پایدار

ببینـــی همــــه همــــدم و با وقـــار

چنان مـــــردمان شادمــــــانی کنند

به خیــــر و خوشی زندگانـــی کنند

شود حق نگهــــدار این ســـــرزمین

ببینـــی به چشمــــــان بهشت برین

ح.حیاتی ۹۹/۹/۱۵

سرزمین آباد

سرزمین آباد

چو  آباد باشــــــد ایران زمــــــین

فقیـــری نبینـــی در این سرزمین

پر آذوقـــه گردد همه سفـــــره ها

پی لقمـــــــه نانــــی نگــــردد گدا

به کار و  به بالای ســـــر سقفشان

کنند شب سحـــر خرم و شادمان

به رونق ببینــــی همه کسب و کار

که بیــــــکار بودن شود ننگ و عار

چنین روز فرخنــده ای دور نیست

به جز عشق و آزادی و شور نیست

رود رنـــج و درد و فــلاکت به گور

همه شاد و خرم به رقص و به شور

نبینــــــی دگر دشمنــــــــــی پایدار

ببینـــی همــــه همــــدم و با وقـــار

چنان مـــــردمان شادمــــــانی کنند

به خیــــر و خوشی زندگانـــی کنند

شود حق نگهــــدار این ســـــرزمین

ببینـــی به چشمــــــان بهشت برین

ح.حیاتی ۹۹/۹/۱۵

لاف͵ گوهر


لاف͵ گوهر

ما ندانستیم که روزی می رسد خود را به هر در می زنیم

بهر امرار معاش زندگی بر دخل هم  سر می زنیم

نرخ باعشق آرمیدن  نرخ  با هم  شاد  بودن

می رود بالاتر و آهسته ما بیمار و بر سر می زنیم

سال و ماهان  رفت و ما از هم  نمی گیریم  خبر

ناسزا بر روزگار و آنکه ما را آفرید و یار و یاور می زنیم

هر گز از ذهن علیل و ناقص و نفس خود آگه  نیستیم

این گناهان را نه از نابخردیهای خود از ظلم وستمگر می زنیم

در حقیقت ما خود آزاریم و با غمخوارگی هم آشیان

تا قیامت ما خریداران خاکیم  و دائم لاف͵ گوهر می زنیم

ح.حیاتی ۹۸/۴/۷

پادشاهی و گدایی

سهروردی

پادشاهی و گدایی

عده ای چون پادشاهان زندگانی می کنند

عده ای همچون گدایان بینوایی می کنند

عده ای در کاخ بر تخت روان لم داده اند

عده ای زیر کپر  بی سرپناهی می کنند

عده ای نالان زبخت و روزگار شوم خود

نقش آدم های نبش قبر بازی می کنند

عده ای دنیای باقی را سرایی  رفتنی

بر حقیقت می روند و نیکنامی می کنند

عده ای شادند بهرچه پبش می آید خوشند

عده ای در اوج قدرت بیقراری می کنند

عده ای با جان خود همچون رفیقی آشنا

عاشق و معشوق هستند دلربایی می کنند

گر به تقدیر و به تقصیر ما ز یک آب و گلیم

جمله در ماهست و با ما، هم صدایی می کنند

ح.حیاتی ۹۷/۲/۲۱

 

روزگار شادمانی

روزگار شادمانی

خود را ز عزای دردمندی برهان
بنشین بر گل  شنو  نوای  باران
همسایه غم مشو کنارش منشین
با  خرمی  دلت به  لبخند  نشین
خود را به عبوس چهره آسان مفروش
از ساقی خوش خنده یکی پیک بنوش
بیهوده  مرو  کنار  ایوان حسود
او ناله کند همیشه از بود و نبود
از محضر دوست مهربانی آید
سرمستی و شور زندگانی آید
در سایه افسوس پریشان گردی
دنبال علاج درد و درمان گردی
بگذار کنار کینه را  خوار  شوی
سرتاسر عمر همیشه بیمار شوی
شادی به سراغ آنکسی می آید
مهر دل خود به مردمان بگشاید
هرگز مگو  چرا  مصیبت  باشد
آینده چرا همیشه  نکبت  باشد
برخیر از این فضای ماتمکده ها
خود را برسان به ساقی میکده ها
می نوش از آن شراب رنگین وفا
سرمست شدی ، شوی رفیق دلها
فریاد مکن چرا چنین است و چنان
از دایره “نفس “زبون خود برهان
آنگه   که شدی رها  از  شر  فساد
خیرت برسد چو برف و باران و باد
ح.حیاتی 8 اردیبهشت 96 UTS